سرگذشت لیلا: درگیر یک رابطه سهنفره بودم
از ٢٣سالگى تا ٣٠ سالگى تحت خشونت بودم. خشونت دقیقا دو سه روز بعد از عقد اتفاق افتاد با پاشیدن شیر داغ توى صورتم. اون درگیر عشق سابقش بود و توى این هفت سال زندگى من یه رابطه سه نفره رو تحمل میکردم و هر وقت که اعتراض میکردم کتک میخوردم.
چون ازدواج دومم بود و هیچکس پشتم نبود تا ازش جدا بشم بدترین کتکها رو خوردم. ساعتها در حمام تاریک زندانی بودم. با دست و پاى بسته مجبورم کرد انگشتم رو تو چاه توالت کنم و بزارم دهنم که یعنی گوه خوردم. دست و پاهام رو بسته بود و دهانم رو چسب زده بود واز ساعت دوازده شب تا چهار صبح منو با رختآویز زد. یه شب با زنجیرى که موتورش رو قفل میکرد انقدر زدم تا از هوش رفتم. از من به آدم ترسو ساخته بود. یه آدم بیمار افسرده. هیچ جا نمیرفتم. رابطم با همه قطع شده بود.
من هرگز نتونستم باهاش مقابله کنم فقط رابطه رو ترک کردم. اون یه بیمار روانى بود. در آخرین دعوا که توى این کشور اتفاق افتاد من را به شدت کتک زد. فرداى آن روز من با مددکار اجتماعی ملاقات داشتم و جریان رو برایش تعریف کردم. او گفت به هیچ عنوان به آن خانه برنگرد. من و بچههایم را به یک خانه امن برد. چند روزی که آنچا بودم انقدر زنگ زد و تهدید کرد که برگشتم خانه. چند روز خوب بود که دوباره شروع کرد. این بار بدتر و دق و دلى سرى قبل رو هم میخواست در بیاورد که من به پلیس زنگ زدم و اومدن بردنش و زندگى من همان جا با آن آقا تموم شد.
سرگذشت مرسده: خشونتگری که خود قربانی خشونت بود
من ۲۷ سالم بود که با یه دندانپزشک که اروپا زندگی میکرد آشنا شدم. ظاهرش عالی بود. مهربون و خوشخنده و عاشق من هم بود. ایران زیاد نمیتونست بمونه و فرصت زیادی برای آشنایی کامل نداشتیم. البته توی فرهنگ ما هم نمیشه قبل از ازدواج روز و شب با کسی بود. وقتی ازدواج کردیم یه هفته بعدش برگشت اروپا و از اونجا باهام تماس تلفنی داشت. کارای من باید درست میشد تا بتونم برم.
هشت ماه طول کشید تا کارم درست بشه و تو این مدت چندبار اومد ایران و هرازگاهی بداخلاقی میکرد ولی بقیه میگفتن چون فاصله دارین از هم این بداخلاقیها رو میکنه. وقتی کارم درست شد و تونستم برم و زیر یه سقف زندگی کنیم تازه فهمیدم چه غلط بزرگی کردم. زود عصبانی میشد و به در و دیوار میکوبید. بعد از پنج ماه اولین کتککاریش شروع شد. فردای اون روز بلیط گرفتم و برگشتم ایران. میخواستم طلاق بگیرم. گفت تا دو ماه دیگه میاد ایران و طلاقم میده. بعد از دو ماه ازش خبری نشد و وقتی پیگیری کردم متوجه شدم آدرسش رو عوض کرده و رفته یه شهر دیگه. تو ایران وکیل گرفتم که غیابی طلاق بگیرم ولی وکیل گفت اگه آدرسش رو نداشته باشی حداقل باید ۵ سال منتظر بمونی برای طلاق. بعد از چند ماه زنگ زد و گفت من از کارم پشیمونم و دوست دارم و نمیخوام ازت جدا بشم. ازم خواست برگردم و من به جز قبول کردن راهی نداشتم. فکر کردم یا خوب شده و از کاراش پشیمونه و میتونیم زندگیمون رو ادامه بدیم یا اینکه تغییری نکرده و خب من میتونم تو اروپا خیلی راحت ازش جدا شم تا تو ایران.
قبول کردم و برگشتم سر زندگیم. یک ماه و نیم اول زندگی بدی نداشتیم. یه شب اومد خونه و من غذا رو آماده کردم. صداش زدم بیاد غذا بخوریم. جواب نداد. دوباره صداش زدم دیدم با عصبانیت اومد طرفم و بشقاب غذا رو با غذا کوبوند تو صورتم و گفت حالا نشونت میدم کتک زدن رو. من رو خوابوند رو زمین و نشست رو شکمم و تا تونست زد تو صورتم. من شوکه شده بودم و باورم نمیشد. نمیدونستم چیکار کردم که داره من رو میزنه. بعد از چند دقیقه که که از روم بلند شد زود هول کرد و گفت لباساتو بده بشورم. تازه دیدم رو لباس سفیدم خون پاشیده. بعد شروع کرد گریه کردن و گفت شش سالم بود که بابام مامانمو کتک میزد و من از ترس میرفتم تو کابینت قایم میشدم. مامان جیغ میزد و همسایهها میریختن تو خونه. منم خجالت میکشیدم. از بابام متنفر بودم ولی دارم عین کاری که بابام ما مامانم میکرد رو با تو میکنم. بعد یه دست گل خرید و من رو برد رستوران گرونقیمت. حسابی سعی کرد از دلم در بیاره. علت عصبانیتش رو هم گفت به خاطر این بود که اون روز از دست دستیارش خیلی عصبانی شده بود.
یواشیواش کتککاریاش از یه ماه یه بار به هر ۱۵ روز رسید. بعد شد هفتهای یه بار و بعد هم مرتب کتکم میزد. اجازه نمیداد زبان یاد بگیرم. اجازه نمیداد ارتباط داشته باشم با کسی. بعد از مدتی هم خانمبازیش شروع شد. بیشتر وقتها نمیومد خونه و به یه بهونهای دعوا میکرد و میرفت بیرون. اوایل از تنهایی خسته میشدم، ولی بعد از اینکه فقط خونه نباشه خوشحال میشدم. روز برام ماه بود و ماه مثل سال میگذشت. یک سال و نیم از زندگی نکبتم گذشت. طبق قانون اون موقع باید ۳ سال زیر یه سقف باهش زندگی میکردم تا بتونم بدون اون اونجا بمونم. اگه برمیگشتم ایران هم میدونستم دوباره همون داستان طلاق پیش میاد. یه روز که روز تولدم بود لباس مهمونی پوشیدم و فکر کردم روز بدی نباشه. سر یه موضوع مسخره باز دعوا کرد و گلوم رو گرفت. این آخریها از کتک زدن و دیدن خون لذت میبرد. میزد که خون ببینه. ولی آخرین بار قصد کشتنم رو داشت. گلوم رو گرفت و داشت خفم میکرد. چشماش از حدقه زده بود بیرون. من چشمام رو بستم و با خودم عهد کردم اگه زنده بمونم دیگه میرم و اگه بمیرم هم خوشحالم که راحت میشم. یهو به خودش اومد و گفت وای داشتم چیکار میکردم. رفت جلو در ایستاد که من نتونم برم بیرون. گفتم امروز تولدم بود. گفت میدونم زمان بدی بود برای کتک زدن. گفت آش خاله ست بخوری پاته نخوری هم پاته. من شوهرتم. گفتم بذار برم صورتم رو بشورم. تا در رو باز کرد از خونه فرار کردم و رفتم اداره پلیس. فقط گریه میکردم و جای زخمها رو نشونشون دادم. گفتن میتونیم بفرستیمت خونه امن ولی الان جا نداریم. اگه احساس خطر نمیکنی برگرد خونه تا به زودی باهات تماس بگیریم. من که شوهرم رو میشناختم و میدونستم باز دست گل میگیره موقتا و رستوران میبره گفتم میتونم برگردم. دو روز بعد پلیس زنگ زد و برام یه خونه امن پیدا کردن. شوهرم چمدونام رو برده بود مطبش که من یه وقت نرم. محبور شدم تو کیسه پلاستیک چند دست لباس بریزم و فرار کنم.
الان ۴۰ سالمه و ازدواج کردم و یه دختر دارم. همسر دومم ایرانی نیست. از ایرانیها هنوز هم میترسم.