پریسا صفرپور- فارغ التحصیل رسانه و هنر
« شیدا» خود را یک زن موفق معرفی می کند. چهل و یکسال سن دارد و حدود پنج سال است که دو روز در هفته جلوی دادگاه های خانواده می ایستد و به زنانی که به گفته ی او «مستاصل» هستند مشاورۀ رایگان وهم فکری میدهد، یا در موارد حاد، به وکلا و مددجویان معرفی شان می کند. پای صحبتش که بنشینید خوشرویی و خوش مشربی خصلتهای چشمگیرش است.
شیدا چرا با آن همه سختی که کشیده ای خنده از لبهایت محو نمی شود؟
قیافه ام این شکلی است(می خندد). چون غمگین نیستم. هربار مرا زمین زدند دوباره برخاستم و به خودم بدهکار نیستم.
چه کسانی و چطور تو را زمین زدند؟
چه بر تو میرود اگر مادر یک پسرجوان باشی، سال ها ناظم و معلم یک مدرسه باشی، بعد وقتی می خواهی طلاق بگیری خانواده ات بگویند لیاقت این مرد را نداری و مستحق مرگ هستی!؟
این اتفاقی بود که برای تو افتاد؟
متاسفانه بله. پانزده ساله بودم به پسرخاله مادرم که ۲۹ ساله بود شوهرم دادند. مرد کاری و آرامی بود. خرید می کرد و خرجی خوبی می داد و می رفت سرکار و برمیگشت. تفریحش با همه اعضای هردو خانواده هفتهای چندبار دور هم جمع شدن بود. اوایل خیال می کردم این زندگی ایده آلی است که هر دختری می خواهد. یکی دوسال بعد از تولد پسرم متوجه شدم دوست دارم ادامه تحصیل بدهم. شوهرم مخالفت نکرد و فقط از من قول گرفت که هیچچیز در زندگی کم نشود یا تغییر نکند.
یعنی دقیقاً چه چیزی کم نشود؟
کدبانوگری ومادری کردن. آبلیموی خانگی گرفتن و بساط رب گوجه گیری راه انداختن. آش رشته برای پنجاه نفر پختن و دوره دادن… مثلاً ما می توانستیم چند ساعت درهفته برای بچه پرستار بگیریم اما نپذیرفت. گفت می خواهی درس بخوانی بخوان اما راهش را پیدا کن تا به حق ما لطمه نزنی.
حق آنها چه بود که ممکن بود با تحصیل یا پرستار گرفتن به آن لطمه بزنی؟
همۀ وجود من شاید. من از نظر او یکی از متعلقات آنها بودم و می بایست برای دل خودم راه دیگری که آب در دل آنها نجنبد پیدا کنم.
و تو چطور راهش را پیدا کردی؟
در خانه درس خواندم و رفتم امتحان دادم. از خواب و تفریح خودم زدم، اما شوهرم کم کم بهانه گیر شد. «چرا به مادرم که سرما خورده سر نزدی. چرا بچه را نبردی پدرم ببیند. چرا نمی آیی برویم نامزدی عموزاده ی پدرم.» و از این بهانه ها.
با این موانع چطور دانشگاهی شدی؟
پسرم میرفت کلاس اول و من در کنکور قبول شدم. به کسی نگفته بودم امتحان می دهم. مهمانی گرفتم و خانواده هایمان
را جمع کردم و روزنامه را نشانشان دادم. یکی از غم انگیزترین لحظات زندگی ام بود.
یعنی واقعاً استقبال نکردند؟ حتی خانوادۀ خودت؟
شوهرم با غیض و گله مند گفت این موضوعی نبود که فردی بروی دنبالش. مادرم گفت این بچه بازیها از تو بعید است. پدرم گفت من به شوهرت گفته بودم زیاد به تو رو ندهد. مادرشوهرم گفت حداقل حالا که این بچه رفته مدرسه به فکرش باش. تو گویی شش سال آزگار آنها بزرگش کرده بودند. یک ترم مرخصی گرفتم و در آن مدت شوهرم را راضی کردم.
هیچکس به پشتکار و استعداد تو اهمیتی نداد؟
بیشتر اسمش را می گذاشتند خوش شانسی. مثلاً خواهرها و مادرم می گفتند شوهرت همه چیز را فراهم کرده که میتوانی وگرنه نمی شد. برادرم می گفت قدر شوهری که این کارها را برایت می کند بدان و بنشین سر خانه زندگی ات. رفتار و گفتار مادر و فامیل شوهرم نیز برایتان پر واضح است دیگر.
لیسانس گرفتی و وارد آموزش و پرورش شدی؟
نه به آسانی و کوتاهی این پرسش شما چون شوهرم و خانواده هایمان هنوز ترم دوم را تمام نکرده بودم گفتند بچه ی دوم می خواهیم. تا ترم سوم مقاومت کردم. دعواها بالا گرفت و من تسلیم شدم. خوشبختانه دوسال طول کشید تا باردار شوم. اما سه ماهه سقط شد و دکتر بارداری را برایم قدغن کرد.
با این مورد جدید گرفتاریهایت وارد فاز دیگری شد؟
همینطور است. شوهرم دلنازک تر شد. روزی که جشن فارغ التحصیلی ام بود شب قبلش دست بچه را گرفت و رفت خانه پدرم. گفته بود هنوز مدرکش را ندادهاند به لباس پوشیدن من ایراد می گیرد. درحالیکه من فقط چند دست کت و شلوار و پیراهن ست کرده بودم و داده بودم خشکشویی و از او خواستم برای روز جشن یکی از آنها را بپوشد. قشقرق به پا کرد.
در ابتدای صحبت گفتی مرد آرامی بود. به نظر می رسد هرچه که تو رشد کردی او نیز در پرخاشگری رشد کرده است!؟
باید صادقانه بگویم که او پرخاشگر نبود. مظلوم نمایی و قهر و حتا گریه می کرد. وقتی می گویم قشقرق به پا میکرد یعنی به روش خودش مرا می آزرد. آن شب مثل یک بچه ی هفت ساله گریه کرد و گفت چون درس خواندهای و من سیکل دارم و پشت موهایم ریخته دیگر دوستم نداری. بعد به خانوادهام شکایت کرد و قضیۀ مطرود شدن من پیش آمد.
قبل از طرد شدن خانواده ات تو را کتک زدند، درست است؟
متأسفانه بله. بعد از فارغ التحصیلی تا یکسال وجودم را گذاشتم برای شوهر و بچه ام. وقتی موضوع کار در آموزش و پرورش را پیش کشیدم قهر کرد و غذا نخورد و لباسهای بچه را پوشاند و روی تخته سیاه مخصوص من در آشپزخانه نوشت دیگر نمی توانم با خودخواهی ها و خودسریهای تو کنار بیایم.
خودخواهی و خودسری تو چه بود شیدا اگر بخواهیم به جای او فکر کنیم؟
خودسری من در بیخبر کنکور دادنم بود و خودخواهی ام اینکه میخواهم بیرون کار کنم و ممکن است شوهرم مجبور
باشد غذا را هفتهای یکی دوبار خودش گرم کند و بخورد. مثلاً اگر فیلم سینِما را من انتخاب میکردم میگفت خودخواه و خودرای هستی و اگر به او می سپردم خودش حتی وسط فیلم میگفت چرند است بلند شو برویم. او انسان بدی نیست، حتا
شوهر بدی نبود ولی ما برای هم ساخته نشده بودیم. از نظر دیگران او خوب خرج می کرد ومعتاد یا چشم چران نبود «پس من باید خدا را شکر می کردم».از نظر من این صفات از اصول اولیه ی انسان بودن است که من هم آن را دارا هستم و منتی بر کسی نیست. مثلاً پدرم خسیس بود و برادرم زنباره بود و برادرشوهرم بد دهان و تندخو ولی شوهرم اینطور نیست. می دانید چه می گویم؟
اینطور متوجه شدم که معتقد بودند، همین که شوهرت «بد نیست» خوب است.
دقیقاً. سن من اقتضا می کرد مستقل باشم یا باشیم، به عنوان یک زوج. ولی شوهرم گویی نافش را از بزرگترها نبریده بودند. وقتی نصیحتش میکردم که نباید همه حرفی را برای خانوادهها بزنیم قهر میکرد و میگفت فخر فروش شده ای.
اینها سبب شد که از خانواده ی خودت به خاطر او کتک بخوری؟
اول گفتگو کردند و نصیحت. وقتی من به عنوان یک مادر و زن بالغ گفته هایشان را رد کردم به من حمله کردند و کتک زدند و باقی قضایا…
تو از معدود زنانی هستی که من می دانم شکایت قانونی کردی!
بله، فکر می کنم ترس از آبروی خانوادگی بزرگترین معضلی است که گریبان زنان ما را گرفته است. هرچند قانون زیاد دست و پای زنان را بسته است اما به هرحال اگر خود زنان مطالبه کنند اینقدرها هم مملکت بی درو پیکر نیست.
نمیخواهم کسی را به این کار ترغیب کنم ولی من یک زن یک مرد و مادر یک پسر بودم و واقعاً برایم سنگین بود. آدم وقتی متاهل میشود بیشتر از آنکه با خانواده پدری اش نزدیک باشد با شوهر و بچهاش نزدیک است و بلاخره یک حریم جدی آن میان وجود دارد. من آنقدر ناراحت بودم و متعجب که از پدر و برادرم شکایت کردم، چهارهفته طول درمان گرفتم و بازداشت شدند. مادر و خواهرانم نیز در کلانتری با اینکه یک چشمم آسیب دیده و پانسمان بود حمله کردند و کتک کاری بالا گرفت. از آنها نیز شکایت کردم. به طبع از آن به بعد مرا طرد کردند. خواهرم میگوید شانس آوردیم تو را طرد کردند و سرت نبریدند.
چرا تمام مدت می خندی شیدا؟ به نظر میرسد عصبانی و غمگین نیستی!
ببینید، شاید اگر عقل و اعتماد به نفس حالا را داشتم شکایت نمی کردم. ولی اینکه تو بدانی حق ات ضایع شده حتا درابعاد کوچک، و داری آن را مطالبه می کنی حس خوبی است. آنها عزیزان من هستند حتی هنوز که سالهاست ندیدمشان! ولی قرار نیست عزیزان من صاحبان من باشند. قرار نیست ما چون یکدیگر را دوست داریم برتری جویی و قانون شکنی بکنیم. اعضای خانواده ام می بایست می فهمیدند مرتکب جرم شده اند.
ولی آنها ظاهرا جرم خودشان را نمی پذیرند و تو را طرد کرده اند. در جامعۀ سنتی ما مسائل و دعواهای خانوادگی ربطی به قانون ندارد و تو با این کار «هنجارشکنی» کردهای یا میخواهی آدمها را به روش خودت تربیت کنی!؟
من نمیخواهم کسی را تربیت کنم اما بعضی چیزها در دنیا مثل دودوتا چهارتاست. کتک زدن آدمها جرم است. به خانۀ یک زن رفتن و جلوی فرزندش او را کتک زدن جرم است. آسیب رساندن به اموال خانه ی من جرم است. در انظار عمومی و در کلانتری یک بیمار را زیر مشت و لگد گرفتن جرم و حتی غیر اخلاقی است. حالا مجرم میخواهد پدرمن، مادر من،خواهر من باشد یا یک غریبه. این جرم است که تعریف شده است نه مجرم! هرکسی در هر موقعیتی با ارتکاب آن جرائمِ تعریف شده، مجرم نامیده می شود. خواهر کوچکم که آن موقع بیست ساله بود حالا تنها فرد خانواده است که با من رفت و آمد دارد و میگوید تازه میفهمد من چه میخواستم و چه می گفتم. خوب همین برای من کافیست.
قضیۀ طلاقت که از آن به عنوان تولد دوباره ی خود، همسر و فرزندت یاد میکنی چیست؟
زمانی که از خانواده ام شکایت کردم و تا یک روز بعد از بازداشتشان رضایت ندادم مرا نصیحت کرد. آرام و پشیمان شده بود. گویی تازه می فهمید ما بالغ شده ایم و به خانواده در حد وابستگی او نیاز نداریم و وقتی او بحثهای خانوادگی ما را از خانه بیرون ببرد چه دردسرهایی ممکن است درست بشود. از آینده و آرزوهایمان گفت. من نیز به او اطمینان دادم همانطور که وفادار به عشق و زندگی و فرزندم بوده ام می مانم اما اگر پای استقلال و حقوق فردی ام وسط کشیده شود او از پدر و مادر و خانواده ام عزیزتر نیست.
میتوانیم بگوییم تهدیدش کردی؟
به هیچ وجه تهدید نیست. من خودم را برایش روشن کردم. گفتم صادقانه این هستم که نمونه اش را دیدی. می خواهی بمانیم؟ گفت بله.
نمی ترسی منتقدین ات بگویند مثل یک بچه پا در یک کفش کردی و گفتی من همینم که هستم؟
خوب من همین هستم که هستم. شوهر من هم حق داشت همانی باشد که بود. فقط چون در کودکی من و ناپختگی او ازدواج کرده بودیم حالا در آن سن داشتیم یکدیگر را می شناختیم بی ترس. من همیشه وحشت داشتم. ابتدا از اینکه از دستش بدهم. سپس از اینکه فرزندم را از من بگیرند. بعد متوجه شدم من از خودم گرفته شده ام. شروع کردم به خودم بودن. به او نیز گفتم هرچه که بودیم گذشت چون انسان تغییر میکند و رشد می کند. تو هنوز مرا که دیگر یک دختر پانزده سالۀ چشم گو نیستم دوست داری؟ گفت بله.
این سؤال را از خودت هم پرسیدی؟ هنوز مردی که همان بود که بود را دوست داشتی؟ میل خودت چه بود؟
ببینید من با عشق ازدواج نکردم. من فقط شوهرداده شدم و چندسال زندگی کردن به من یاد داده بود زندگی زناشویی کم و زیاد دارد. خوب و بد دارد. بالا پایین دارد. چه این مرد چه هر مرد دیگری مشکلات به قوت خود باقی میماند فقط مدلش عوض می شود. تنها خواستۀ من از شوهرم این بود که همانطور که من او را پذیرفتهام او نیز بپذیرد. ما در یک سریچیزها تفاهم نداشتیم که طبیعی است. شخص من در تفاهم هایی که داشتیم دنبال آرامش می گشتم ولی او ذهنش دائم دنبال نقاط ضعف میگشت و البته حرفهای خانوادههای سنتی هم بی تأثیر نبود. از اینکه من از دستش بروم می ترسید.
یعنی از اینکه تو شاغل و اجتماعی می شدی و به قول خودت حقوقت را میدانستی رنجور بود؟
همینطور است، بله. من همیشه می گفتم اگر رشد کنم افتخارش مال تو هم هست چون در خانۀ تو رشد کردهام و این را صمیمانه میگفتم و می گویم. متأسفانه هر بار که خانواده اش را میدید وحشت او را میگرفت که نکند یک روز ولش کنم. هر شب باید توضیح می دادم که زندگی ما اگر این همه پای دیگران وسط کشیده نشود یک زندگی معمولی خوب است. اگر میگفت مرخصی بگیر و امروز دلم میخواهد در خانه کنار من باشی میگفتم چشم. اگر دلش هوای سیمرغ میکرد میرفتم کوه قاف پیدا میکردم و می پختم. اگر میگفت رابطۀ زناشویی مان تکراری شده برایش پشتک بالانس میزدم تا راضی باشد. یعنی سنتی بودنم را حفظ کردم و از آن گریزی ندارم. چندسال دیگر به این منوال گذشت اما همچنان دیدار روزانه با خانوادهها اخلاقش را دگرگون میکرد وغمزده بود.
اگر مثل خودت عمل میکرد و به واسطۀ قانون سد راه کار کردنت می شد چه؟
خودش میدانست که من نمیمانم وگرنه به اندازۀ کافی انگ بیعرضگی از سمت پدر و مادرها خورد و گوش نکرد. گفتند شکایت کن بگو نمیخواهم کار کند. در لحظات تنهایی میگفت از اینکه مثل اسب چموش هستی راضیام فقط حیف که نمیدانی کی اینگونه باشی و کی نباشی. اگر اجازه نمی داد کار کنم تمکین نمیکردم و میدویدم تا طلاق. روی زمین هم که بود کشیده میشدم تا به حقم برسم.مادرش یکی دوسال قبل از طلاق شروع کرد به نق زدنهای روزانه و جدی و علنی. از اینکه «بچه اش لاغر و خسته است» و من نتوانستم برایش بچههای قد و نیم قد بیاورم گفت. ازاینکه «معلوم نیست رابطه زناشویی بچهاش چندسال یکبار گرم است». از اینکه «کافی است بچهاش ابرو بگرداند تا انواع دخترهای ترگل ورگل برایش صف بکشند». حقیقتش را بخواهید مقاومتی نکردم. گردش با پسرم و سر وکله زدن با بچههای مدرسه ارضاء کننده بود و همسری همیشه نالان مثل او سبب بیتفاوتی من شد و طلاق عاطفی گرفتیم. اما یکسال هم دوام نیاورد. صحبت طلاق را پیش کشیدیم. گفت دیدی همان که میترسیدم شد؟ دوباره رفت گذاشت کف دست خانوادهام اگرچه خودش نیز رضایت داشت. مادرم پیام داد«خدا را شکر این مرد نازنین از دستت راحت می شود». پدرم گفته بود دختر من نیست و لایق این مرد نیست و مستحق مرگ درتنهایی است . برادرم پس از چندین سال قهر، به خانه ام آمد. مثل قدیم تندخو نبود و برعکس با طعنه حرف میزد. وقتی گفتم مادرش دوست دارد او زن جدید و بچه ی جدید بیاورد، گفت خوب بگیرد تو که سرت پی عشق و حال و روش خودت است. گفت «ننگ طلاق را به ما نچسبانده بودی آن را هم بچسبان. من برادرت هستم و بد تو را نمیخواهم ولی با طلاقت یک فاحشه به فاحشه های شهر اضافه نکن». یعنی او و خانوادهام تمام زنان مطلقه را بدکاره می دانند.
حالا خوشبخت و راضی هستی؟ بی خانواده. بی همسر. تنها!؟ حرف خاصی نداری؟
خوشبختی برعکس جرم تعریف خاصی ندارد و برای هر انسان به یک گونه است. قطعاً اگر خانوادهام همراهم بودند یا شوهر مناسبی داشتم یکجور دیگر خوشبخت و خوشحال بودم. ولی مثلاً حالا شوهرسابقم یک زن بیست سال از خودش جوان تر گرفته و با اینکه نیم قرن از عمرش رفته با دو بچه ی کوچک خوشبخت است. من همه ی وقتم را با پسرم که خیلی رفیق و همدل و هم عقیده هستیم می گذارنم. به علاوه ی تدریسم در مدرسه و وقت گذاشتن برای زنانی که به دلیل کم سوادی یا بیسوادی از حقوقشان بیخبر هستند. بله خوشبختم و خدا را شکر می کنم.
saad said on تیر ۹, ۱۳۹۳
ولی مثلاً حالا شوهرسابقم یک زن بیست سال از خودش جوان تر گرفته و با اینکه نیم قرن از عمرش رفته با دو بچه ی کوچک خوشبخت است. من همه ی وقتم را با پسرم که خیلی رفیق و همدل و هم عقیده هستیم می گذارنم. به علاوه ی تدریسم در مدرسه و وقت گذاشتن برای زنانی که به دلیل کم سوادی یا بیسوادی از حقوقشان بیخبر هستند. بله خوشبختم و خدا را شکر می کنم.
==============
حقوقشان؟؟ میخواهی جای خود را به زنی که بیست سال جوان تر است بدهند ؟؟ دست بردار دست بردار
سیگما said on تیر ۱۰, ۱۳۹۳
از اینکه خوشبختی از خوشبختیت استفاده کن روزی میرسه که پیر میشی و کسی نیست دستت را بگیره ، اونموقع هست که میفهمی خودت نساز بودی ، به قول خودت شوهرت نه معتاد نه بداخلاق نه چشم چرون و نه …… بود ، حالا اینهائی که شوهرشون این مسائل را دارند یک چیزی اما شما چی؟ مشکل شما عدم مدیریت است عدم مدیریت ، میتونستی همه اینها را داشته باشی بدون اینکه بلبل زبانی برای شوهرت بکنی ، گاهی زبان فرو بستن بهترین کار است ، اگه همه زنها اخلاق شما را داشتند هیچ زن و شوهری با هم نمی توانستند با هم زندگی کنند ، بهتر است همان مدرسه و کار برای مردم غریبه را به زندگی خودت ترجیح بدهی وقتی که نمی دونی چه چیزی مهم تره و چه چیزی در حاشیه قرار داره.
Azadeh said on تیر ۱۰, ۱۳۹۳
پشتکار و مقاومت این خانم را میستایم. یک سوال دارم البته. هرگز به مشاور خانواده و ازدواج مراجعه کردند؟
هم درد said on تیر ۱۰, ۱۳۹۳
من احساس میکنم شما خیلی تند برخورد کردید… اما خوب برای چیزی که می خواستین هدفمند بودین… برای منم مشکلی مشابه همین بوجود اومد… از ادامه تحصیلم جلوگیری کردن، چون به پول احتیاج داشت با کارم مشکل نداشتن اما همیشه تهدید می شدم که خسته ام و کم میذارم… و تصمیمات و زندگیمون مال خودمون نبود!
منم جدا شدم و دارم ادامه می دم و خوشحال و موفق… درک می کنم اینکه میگی برای هم ساخته نشده بودین!
پروين said on دی ۱۲, ۱۳۹۳
زنده باد من روح سرکش و حقیقت جوی این زن را می ستایم براستی که معلمی برازنده ی اوست تا انسانهایی چون خود را تکثیر کند عدم رازداری و وابستگی وحشتناک شوهر این خانم به خانواده ی خودش از مصادیق بارز خشونت و ازار و اذیت همسر محسوب است ناسازگاری که فقط ندادن خرجی نیست اینجا مرز ظریف تقابل سنت و مدرنیته است جفتت را باید درک کنی اگر پرشتاب جلو می رود پابه پایش بروی چه زن چه مرد فرقی نمی کند مثل ماشین که اگر چرخهایش با یک سرعت نچرخند مشکل پیش می اید