عکس: روزنامه شرق
شیرین دختری است که دیگر لبی برای خندیدن ندارد. شیرین دختری است که دیگر گوشی برای آویختن گوشوارههای یادگاری پدر ندارد. شیرین دختری است که انگشتهایش دیگر توان نگه داشتن انگشتری را ندارد. شیرین دختری است که بینایی یک چشمش را از دست داده است. عشق پسر جوان به او به اسید تبدیل شد و همه زیبایی و زندگی او را گرفت. این دختر که از سوی جوانی به نام جمشید مورد اسیدپاشی قرار گرفته و بهشدت آسیبدیده در گفتوگو با ما از آنچه که بر او رفته است میگوید.
لطفا خودت را معرفی کن و بگو اسیدپاشی چطور اتفاق افتاد؟
من شیرین، دختر ۱۸سالهای هستم که وقتی ۱۷سالم بود پسری به نام جمشید روی صورتم اسید پاشید آن لحظه را فقط میتوانم با مرگ مقایسه کنم، در این سالها بارها گفتهام ای کاش میمردم سختی زیادی کشیدهام.
چطور با جمشید آشنا شدی؟
ما یک سال بود که با هم دوست بودیم وقتی با او آشنا شدم اول دبیرستان بودم. در راه مدرسه با او آشنا شدم. من دختر تنهایی بود. خودم بودم و یک برادر ۱۲ ساله که مسئولیتش با من بود، احساس تنهایی آنقدر زجرم میداد که حتی میتوانستم عاشق یک درخت شوم. لعنت به روزی که جمشید را دیدم ای کاش هیچ وقت آن روز در زندگیام وجود نداشت.
رابطه شما چه مدت ادامه داشت؟
رابطه ما حدود هشت ماه ادامه داشت در این مدت خیلی اذیت شدم و از او کتک خوردم دیگر نمیتوانستم تحملش کنم.
چرا رابطه ات را قطع نکردی؟
خیلی از جمشید میترسیدم. او عصبی بود سر هر موضوع کوچکی من را کتک میزد آنقدر که صورتم خونی میشد و زمین میافتادم.
چطور شد که به این رابطه پایان دادی؟
جمشید خلافکار بود. از فروش مواد تا دزدی هرکاری میکرد. من از این کارها خیلی بدم میآمد منتظر موقعیتی بودم تا از او جدا شوم وقتی بازداشتش کردند و زندانی شد، فرصت برایم مناسب بود شماره تلفنم را عوض و ارتباطم را با جمشید قطع کردم در آن مدت آرامش زیادی داشتم و حالم خوب بود.
چطور شد که دوباره با هم ارتباط برقرار کردید؟
خانه ما را میشناخت وقتی از زندان آزاد شد مقابل خانه آمد، بعد از طریق دوستان مشترکی که داشتیم شماره من را به دست آورد و از من خواست دوباره با او دوست شوم اما من دیگر نمیخواستم به این رابطه ادامه دهم و گفتم دیگر با من تماس نگیرد.
ظاهرا شما مدتی با هم کشمکش داشتید؟
بله خیلی من را اذیت میکرد دست از سرم برنمیداشت مرتب شماره تلفنم را عوض میکردم تا شماره را پیدا میکرد خط جدیدی میخریدم اما دست بردار نبود وقتی که دید نمیتواند کاری بکند با دوستش جلو در خانه ما آمد. دوباره عصبی شده بود از من خواست سوار ماشین دوستش شوم قبول نکردم از آبرویم هم میترسیدم، همسایهها داشتند نگاه میکردند خودش موتور داشت، من را سوار موتورش کرد و برد.
کجا رفتید؟
آن روز خیلی بد بود. من دختر ریزنقشی هستم او با یک دست من را روی موتور گذاشت در تهرانسر میچرخید و کتکم میزد در خیابان آنقدر کتکم زد که خونین شدم و بعد دوباره من را جلو درخانه پیاده کرد و رفت.
چرا از او شکایت نکردی؟
دختر تنهایی مثل من چه کاری میتوانست بکند من از او میترسیدم فکر میکردم از دستش برمیآید حتی آدم بکشد. او با من مثل وسایل خانه اش برخورد میکرد فکر میکرد هرکاری دوست دارد میتواند با من بکند. البته مهربانی هم میکرد وقتی عصبانیتش تمام میشد گریه میکرد و از من درخواست میکرد ببخشمش.
چطور شد که روی تو اسید پاشید؟
یک روز قبل از حادثه بود که دوباره با دوستش مقابل خانه ما آمد. روز آخر سال بود و من داشتم برای خرید برای برادرم میرفتم که در کوچه من را داخل ماشین کشید و گفت باید با هم حرف بزنیم قلبم داشت میایستاد و نمیتوانستم کاری بکنم خیلی ترسیده بودم درهای ماشین را قفل کرد و گفت بنشین با هم حرف بزنیم من را به باغی برد. متروک بود خیلی ترسیده بودم اگر سرم را میبرید کسی متوجه نمیشد تلفنم را خاموش و هرچه گفت گوش کردم خیلی گریه و التماس کرد خودم هم دوست نداشتم کسی اینطور به من التماس کند. سه ساعت من را در باغ چرخاند و از من خواست دوباره با او دوست شوم. گفت ۵۰میلیونتومان پول دارم زندگیمان را شروع میکنیم و دیگر تو را کتک نمیزنم اما من میدانستم این زندگی درست بشو نیست از طرفی اگر میگفتم قبول نمیکنم من را در همان باغ میکشت، به همین خاطر هم گفتم برویم خانه من فکر میکنم و جواب میدهم. وقتی من را مقابل در خانه پیاده کرد، بلافاصله تلفن زد ساعتها باهم حرف زدیم و من گفتم خواستگاری دارم که خانواده ام با ازدواج ما موافقت کردند و من میخواهم سروسامان بگیرم همین را که گفتم گفت باشد؛ من دیگر مزاحم نمیشوم فقط ساعت هفت صبح فردا بیا برای آخرینبار تو را ببینم قول میدهم همهچیز تمام شود. به امید تمامشدن ماجرا به محل قرار رفتم. زیر آلاچیق نشستیم چیزی دستش بود گفتم این چیست گفت مشروب است. او مشروب میخورد من داشتم به آسمان نگاه میکردم، دوست نداشتم او را تماشا کنم میترسیدم. یک دفعه چیزی به صورتم پاشید. جیغ کشیدم و دویدم من را دنبال کرد و سهبار دیگر هم آن مایع را روی صورتم پاشید فقط توانستم دستم را روی یک چشمم بگذارم اما همه بدنم سوخت. در خیابانهای تهرانسر جیغ میکشیدم و میدویدم کسی توقف نمیکرد که کمکم کند بیشتر از نیم ساعت جیغ زدم و دویدم تا اینکه مردی جلو پایم ایستاد همسرش را پیاده کرد و روی صندلی عقب نشاند من را روی صندلی جلو نشاند. با سرعت به سمت درمانگاه رفت. وقتی آینه جلو صندلی ماشین را باز کردم دیدم صورتم مثل شمع آبشد و ریخت. دلم میخواست خودم را از بالای اولین پل به پایین پرت کنم من هیچچیز در زندگی نداشتم، همین صورت را هم از من گرفته بودند. مرد راننده من را به درمانگاه رساند، من گریه میکردم و جیغ میکشیدم، یک دفعه پرستارها به سمتم آمدند، هرکدام از آنها یک سرم شستوشو دستشان بود روی من گرفته بودند تکه لباسهایی را که برتنم مانده بود درآوردند و بلافاصله به بیمارستان فارابی و از آنجا به مطهری بردند. تا ساعت ۱۰شب من در بیمارستانها میچرخیدم.
خانوادهات به کمک تو نیامدند؟
من تنها زندگی میکردم. پدرومادرم وقتی ۱۰ساله بودم از هم جدا شدند پدرم در دوران سربازی در جنگ اسیر و بعد از اسارتش دچار افسردگی شدید و بیماری عصبی شد. او تنها کسی است که من در زندگی دارم و واقعا عاشقش هستم اما بیماریاش باعث شد مادرم از او جدا شود و ما را تنها بگذارد مادرم با مرد دیگری ازدواج کرد و من و برادرم که آن موقع پنج ساله بود با پدرم ماندیم. پدرم مرد تنهایی است کاری به کار من ندارد اذیتم نمیکند. موقعی که این اتفاق افتاد بنابر دلایلی یک سال بود که در خانه نبود و من و برادرم تنها بودیم، مادرم هم خانه شوهرش بود. پدرم وقتی دوباره به خانه برگشت هرچه در توان داشت برای من گذاشت خانهاش را فروخت و پولهایی را که عموهایم برایم خرج کرده بودند داد و بقیه آن را هم هزینه درمان من کرد. او باوجود بیماریاش هرچه داشت برای من گذاشت و حالا یک خانه اجاره کردهایم و با پدرم و برادرم در شهریار زندگی میکنیم.
پدر و مادرت از آن پسر شکایت نکردند؟
پدرم آن موقع نبود. من خودم شکایت کردم. پدر و مادرم هم البته کمکم کردند. من با خانواده ام مشکلی ندارم فقط از آنها گله دارم که چرا کنارم نبودند و چرا آنقدر من را تنها گذاشتند که فردی به خودش اجازه داد من را اینطور از بین ببرد. ترک تحصیل کردم. صورتم را از دست دادم. آیندهام از بین رفت. پدرم به خاطر این کشور جنگید و حالا مریضیاش که ناشی از جنگ است باعث شده نتواند از من مراقبت کند.
از درمانت بگو چطور پیش میرود؟
قرنیه یک چشمم از بین رفته است. دکترها میگویند اگر پیوند زده شود شاید درصد کمی از بیناییات را بهدست آوری. بینیام از بین رفته و ۵۰میلیونتومان خواستهاند تا پروتز بگذارند. گوشم هم باید پیوند زده شود. پوست صورتم بهطور کامل از بین رفته، انگشتانم فقط استخوان دارد و گوشت و پوستش از بین رفته، کمر و کتف و گردن و بازوهایم هم دچار سوختگی بسیار شدید است که نیاز به درمان دارد. تاحالا ۲۴ بار عمل کردهام و حداقل صدبار دیگر باید عمل کنم تا بتوانم قسمتهای سوخته بدنم را حرکت دهم. تا حالا بیش از ۶۰میلیونتومان هزینه ام شده است اما بیشتر از این در توانم نیست و در همین وضعیت ماندهام.
خانواده جمشید کمکی نکردند؟
آنها هیچ کمکی نکردند با اینکه تمکن مالی دارند اما کمک نکردند، من همچنان در وضعیت بدی به سرمیبرم.
منبع: http://goo.gl/G6K1UN