Photo: ipekmorel/depositphotos.com
باران خسروی
همسر سابقم قبل از اینکه باهاش ازدواج کنم من رو میزد. حدود دو سال باهاش دوست بودم و بعد تصمیم به ازدواج گرفتیم. اما هیچوقت به نظرم نرسید این زنگ خطری است، که نباید با این مرد ازدواج کنم. همیشه فکر میکردم علت خشونتش به خاطر کارها یا رفتارهای عجیبی است که من دارم. از بچگی، ازنظر بقیه من رفتار و اخلاق عجیب غریبی داشتم. همین فلسفه رو هم توی هجده سال ازدواج در نظر گرفتم. همیشه تقصیر و اشتباه من بود و اگر میتونستم تغییر کنم، لابد شدت ضربات فیزیکی و خشونت کمتر میشد، گرچه هیچوقت این اتفاق نیفتاد.
شدت ضربات فیزیکی و خشونت هرروز بیشتر میشد و اخلاقهای من هم هرروز بدتر میشد. درنتیجه فکر میکردم فایدهای نداره و من مسوول همه این خشونتها هستم. کمکم دیگران ترکم کردن، فامیلهای نزدیک، دخترعمهها و دخترخالههام، با من قطع رابطه کردن و دوستای نزدیک چندین و چندسالهام دیگه تمایلی به تماس یا رفتوآمد با من نداشتن. بچههای خودم هم همیشه من رو مقصرمی دانستن و حتی دخترم یک بار به من گفت “روانی”!
می تونم بگم خانواده شوهرم هم از همون اول من رو دوست نداشتن و با ازدواجمان مخالف بودن، چون من یک سالونیم از پسرشون بزرگتر بودم. خانواده خودمم همیشه به اخلاقهای من ایراد میگرفتن، بهویژه مادرم. میگفت “اگه اخلاقت رو بهتر کنی و جواب شوهرت رو ندی حتما شوهرت هم تغییر میکنه!”
من اخلاقهای خاصی داشتم، نه این قدر خاص که بگم از آدمهای معمولی متفاوتم. خودم فکر میکردم اخلاقهای خاص من اخلاقیه که ممکنه تو بیشتر افراد جامعه دیده بشه. مثلا در گذشته خیلی حساس بودم و هر کی به من چیزی میگفت زود بهم برمیخورد و گاهی قهر میکردم، اما درنهایت توی دلم هیچی نمیموند و معمولا هم زود آشتی میکردم. یا با هرکسی به قول معروف نمیساختم، اما باید بگم درعینحال دختر خیلی شادی بودم. گاهی از نظر دیگران خوشحالی و شادیم بیشازحد بود، گرچه که به مرور زمان بعد از ازدواجم دیگه در اون حد شاد نبودم.
از این نویسنده بیشتر بخوانید:
اوایل بعد از به دنیا اومدن دختر اولم فکر میکردم افسردگی بعد از زایمان گرفتم، اما با مرور زمان هم تغییر نکردم و بعد از چندین سال ازدواج، تبدیل به یه آدم غمگین و ناراحت شدم که هیچچیزی شادش نمیکنه. با خودم فکر میکردم این خصلت زندگی و بزرگسال شدنه، آخه من یک مادر شاغل تماموقت بودم با یک کار پراسترس. یک پسر دارم و یک دختر، و بعد از اونهاهم یک سقط داشتم وبچه سوم رو هیچوقت نفهمیدم دختر بود یا پسر.
یه روز خیلی خسته بودم، از سرکار اومدم دیدم بچهها خونه رو حسابی به هم ریختن و شوهرم نه تنها بهشون چیزی نگفته، بلکه یک انگشتشم بلند نکرد که کمکم کنه. منم باردار بودم باحالتهای وخیم بارداری، خسته بودم و بی اعصاب. با شوهرم جروبحث کردم، مشاجرهامون طول کشید و طبق معمول ختم شد به زدوخورد فیزیکی. اینطور بود که به خونریزی افتادم و بچهام همون شب توی بیمارستان سقط شد.
وقتی بچه بودم، یک اخلاقم رو خیلی دوست داشتم. همه میگفتن ستاره سر نترسی داره، از هیچکس و هیچچیز نمی ترسه. ازشنیدن این تعریف همیشه خوشحال میشدم، اما در طول ازدواج کمکم تبدیل به یک آدم ترسو، مضطرب و غمگین شدم. بعد از سقطم، کمکم شروع به کشیدن سیگار کردم که همین هم باعث شد چندین بار از شوهرم کتک بخورم. خودش سیگار میکشید اما میگفت سیگار مال مرده که مسوولیت زیادی توی زندگی داره.
تبدیل به یک دروغگوی متخصص شدم، بهراحتی می تونستم دلیل بیارم که چرا نمیتونم سر کار بهموقع برسم، یا چرا با بقیه تعامل اجتماعی ندارم. در طول زمان کمکم آرایشگر خوبی هم شدم و به خوبی تمام کبودیهای حاصل از کتکهای شوهرم را میپوشاندم. یک بار بعد از کتک خوردن، به شوهرم گفتم فکر کنم یکی از استخوانهای دستم شکسته، بهم گفت” راه بیمارستان رو بلدی، برو”.
ازش متنفر شدم و با تمام پوستم میتونستم تنفر رو حس کنم. از اون به بعد خوابای پریشونم شروع شد. توی خواب میکشتمش، هر شب به یک طریق، گاهی هم توی کشتن ناموفق بودم وتوی خواب هم کتک میخوردم. کمکم باعث شد حتی از خوابیدن بترسم. احساس متضادی داشتم، شبهایی که توی خواب بهش ضربه میزدم، تمام روز بعد احساس عذاب وجدان داشتم و سعی میکردم باهاش مهربون باشم. شبهایی هم که توی خواب کتک میخوردم، فردا شبش از خوابیدن دوباره میترسیدم و در طول روز از هر حرکتی میترسیدم و دوست نداشتم بخوابم، یا اگه نصف شب بیدار میشدم دیگه نمیخوابیدم. به همین دلیل همیشه در طول روز احساس خستگی و بیحوصلگی میکردم.
کمکم دچار بیخوابی شدم واختلال خواب پیدا کردم. این باعث شد روی اخلاقم هم تاثیر بگذارد. حس میکردم مثل قبل نمیتونم خوب تمرکز کنم، اصلا تمرکز نداشتم و همین باعث میشد که هرروز یک اشتباه بزرگ انجام بدم. احساس میکردم قدرت یادگیریم را از دست دادم وخودمو مثل یک موجود خنگ میدیدم. همین وسط هم سر کار من رو مسوول یک پروژه جدید کردن، اما نتونستم از عهدهاش بربیام و مدیریت اون پروژه رو از من گرفتن. چه قدر منتظر این لحظه بودم، بعد از دوازده سال کار توی اون شرکت لعنتی، اولین بار بود که اینقدر از موقعیتم خوشحال بودم، اما انگار بدنم آماده پذیرش هیچ کار و فعالیت جدیدی نبود.
احساس خشونتطلبی داشتم، همه رو مقصر میدونستم، از خودم خشمگین بودم، از شوهرم و از بچههام. انگار با یک خشم و تنفر همیشگی زندگی میکردم. سیستم ایمنی بدنم ضعیف شده بود و هرروز دچار یک بیماری میشدم. همیشه سرماخورده بودم، تابستان و زمستان فرقی نمیکرد.
کمکم دلم برای خودم میسوخت. شروع به خوندن توی اینترنت در مورد اختلال خواب کردم و سعی کردم از دکتر دلایلش رو بپرسم. دکتر خانوادگیم من رو به متخصص اعصاب ارجاع داد، اونم یک عالمه آزمایش انجام داد و در نهایت یک روانشناس خوب رو به من معرفی کرد. هیچوقت از روانشناسها خوشم نمی اومد و اوایل احساس خوبی نداشتم، اما الان میتونم بگم به روانشناسم معتادم. یک سال طول کشید تا بفهمم مشکل و ریشه همه این تغییرات و بیماریها چیه.
نمی دونم که بتونم بعد هجده سال شوهرم رو بهراحتی ترک کنم، اما دیگه مثل قدیم احساس خشم و نفرت ندارم. خوابام بهتر شده و می دونم که اگر به خودم کمک کنم و همینطوری به جلسات رواندرمانیم ادامه بدم حتما میتونم در آینده تصمیم بهتری برای زندگیم بگیرم.
منبع ۱