برگردان آزاد داستانی بر اساس واقعیت نوشته کونستانس بکهاوس[۱]
اسفندیار کیانی
ساسکاچوان کانادا، سال ۱۹۴۲٫
بئتریس ایرن تیسدیل (Beatrice Irene Tisdale) سال ۱۹۱۸ درخانوادهای نزدیک تورکوئی (Torquay)، در سی و هفت مایلی غرب استوان (Estevan) در ساسکاچوان به دنیا آمد. بئتریس فرزند چهارم خانوادهای با هفت فرزند بود. سال ۱۹۲۰ بیماری پدرش باعث شد تا آنها به اجبار مزرعه خود را رها کنند و به میدیل (Midale)، در میانه راه ویِبرن (Wayburn) بروند و خانه سابق یک دندانپزشک را در خیابان مین (Main) بخرند، و تاچندین دهه در همان جا بمانند. پدر بئتریس تا پیش از مرگش در سال ۱۹۳۳، هر وقت که حالش مساعد بود، روی مزارع اطراف کار میکرد. مادرش هم که دستپختش شهره عام و خاص بود، از راه پختن نان قندی برای کشاوزهای مجرد امرار معاش میکرد. هر از چندگاهی کارهای منزل بعضی از خانوادههای ثروتمند را هم انجام میداد . گاهی هم کنار جاده برای کشاورزهای فصلی شکمو که در فصل درو از یک شهر به شهر دیگری میرفتند، غذا میفروخت و خلاصه هرطوری که بود با کمک بچهها گلیمشان را از آب بیرون میکشیدند.
از همین نویسنده بیشتر بخوانید:
خشونت خانگی، قانون و “میانگونگی”
میدیل، که بئتریس سالهای ابتدایی کودکیاش را در آنجا گذراند، در جنوب شرقی ساسکاچوان واقع شده بود. یک روستای عادی مثل بقیه روستاهای آن منطقه، که کمتر از دویست نفر سکنه داشت، که اغلب دامدار بودند و محصولات دیمی گندم و جو را برداشت میکردند. اولین ساکنان سفیدپوست میدیل، سال ۱۹۰۳ وارد روستا شده بودند و تمام مزارع کنار ریل قطار کانادا به آمریکا را قبضه کرده بودند. در دوران رکود اقتصادی در دهه ۳۰ میلادی، آن منطقه دچار خشکسالی شدیدی شد. در آن سال فقط در طی یک هفته، نزدیک به سیصد درخواست کمک به دست شهرداری رسید. زمستان سال ۱۹۳۵ و ۳۶ سردترین زمستانهای تاریخ کانادا بودند. یک سال بعد در جولای ۱۹۳۷، دماسنجهای میدیل دمای ۴۵ درجه سانتیگراد را نشان میدادند. گرمترین تابستان تاریخ کانادا همراه بود با زرد شدن و خشک شدن همه علفزارهای منطقه.
کودکی و ناشنوایی

یک روز آفتابی در میدِیل [۲]
کودکی بئتریس از کودکی شش خواهر و برادرش کمی متفاوت بود، چون بئتریس یکی از چندین بچهای بود که در سرتاسر کانادا باید با ناشنوایی دست و پنجه نرم میکرد. در نبود مدرسهای برای ناشنوایان، خانواده بئتریس مجبور بودند، بئتریس که فقط هشت سالش بود را، با قطار به مونترال بفرستند. سفری که سه روز طول میکشید، تا بئتریس بتواند به مرکز مککی برای کودکان پروتستان ناشنوا برود. خانوادهها مجبور بودند علاوه بر پرداخت شهریه، هزینه سفر را هم بپردازند، اما خانواده تیسدیل برای اینکه از عهده هزینهها برآید، نیازمند اعانه و کمک بودند. غم بئتریس از دوری خانواده تا تابستان آینده، با هیجان رفتن به یک مدرسه جدید، که پر از کودکان ناشنوا بود که میتوانستند با هم ارتباط برقرار کنند، آرام میشد. در نگاه اول بئتریس از مدرسه مککی، که باید پنج سال آینده را آنجا میگذراند، هم خوشش آمد و هم ترسید. مدرسه که در سال ۱۸۷۸ در زمینهای وقفی ژوزف مککی ساخته شده بود، یک ساختمان زیبای سبک گوتیک بود که برج و باروی سر به فلک کشیدهای داشت. احتمالا به نظر تازهواردهایی که از شهرهای کوچک چمنزارهای کانادا میآمدند، شبیه قلعهای در قصههای جن و پری بود. این مدرسه برای اولین بار این موقعیت را به بئتریس میداد تا بتواند با همکلاسیهایش ارتباط برقرار کند. بچههایی که از پدر و مادر کر و لال به دنیا آمده بودند، قصهها و داستانهایشان را با بقیه بچهها در میان میگذاشتند و مدرسه تبدیل به هسته مرکزی یک اقلیت در حال پیدایش شده بود. این در واقع شعار همه فعالان حقوق ناشنوایان بود که کسانی که نمیشنوند معلول نیستند و در حقیقت عضو یک اقلیت فرهنگی هستند و زبان آنها یعنی ایما و اشاره باید در کنار سایر زبانها به عنوان یک زبان، شناسایی بشود. ناشنوایان از زبان اشاره به عنوان زبانی که از کلمات جداست یاد میکنند و استدلال میآورند که نوشتن زبان اشاره، مثل نوشتن یک زبان سه بعدی در یک قالب دو بعدی مشکل و حتی غیرممکن است. یکی از زبانشناسان متخصص در همین زمینه در سال ۱۸۳۰ گفت که مکالمه بین دو ناشنوا مثل هزاران حرکت میماند که در بین آنها هر فکری مثل نور ستارهای لحظهای روشن و بعد خاموش میشود. با همه این اوصاف فرهنگ ناشنوایان و زبان اشاره، حتی در خود مدرسه هم، دچار پستی و بلندیهای فراوانی بود.
درباره خشونت علیه معلولان بیشتر بخوانید:
معلولان ۱۵۰% بیشتر از افراد سالم در معرض خطر خشونت های جنسی هستند
معلولان ذهنی، فراموش شدگان مهجور و رانده شده
خشونت با معلولان پیگرد قانونی دارد

بئتریس تیسدیل (ردیف وسط، سمت راست) و همکلاسیهایش در مدرسه ناشنوایان ساسکاچوان [۳]
سال ۱۹۳۱ بئتریس سیزده ساله میتوانست به خانه برگردد و به مدرسه تازهتاسیس ناشنوایان ساسکاچوان در شهر ساسکاتون برود. مدرسه در نتیجه تلاشهای بیوقفه فعالان حقوق ناشنوایان، به ویژه آقای ویلیامز که خودش سی سال به عنوان سرپرست در آن مدرسه کار کرد، تاسیس شده بود. این مدرسه یک سیستم نوین آموزشی داشت و از معلمهای ناشنوا هم استفاده میکرد. مدیر مدرسه، آقای ادوین پترسون، که هفت سال تمام مدیریت مدرسه را به عهده داشت، خودش فرزندی شنوا از یک پدر و مادر ناشنوا بود. سپتامبر ۱۹۳۱ وقتی که بئتریس به ساسکاچوان بازگشت، وارد یک کلاس با ۶۵ دانشآموز پسر و ۵۳ دانشآموز دختر شد، که همگی بین شش تا هجده سال داشتند. بئتریس بعضی از آنها را از مدرسه مککی مونترال میشناخت. خیلی از کارمندهای مدرسه ناشنوا بودند. پسرها در مدرسه برای شغلهایی مثل صحافی کتاب، چاپ، خیاطی، تعمیر کفش و نجاری آموزش میدیدند. دخترها علوم خانگی، تکنیکهای پیشرفته شست وشو، مراقبت و نگهداری از بیماران و این جور کارها را یاد میگرفتند. فعالیتهای فوق برنامه هم شامل تئاتر، مجله مدرسه، و ورزش میشد. هرچند مدرسه روابط بین دخترها و پسرها را کنترل میکرد، مهمانیهای زیادی برای دانشآموزان مدرسه ترتیب داده میشد. البته مدرسههای شبانهروزی برای کانادایی ها، جایی بود پر از تعرضات جنسی، جسمی و عاطفی و مدرسه ناشنوایان هم از این قاعده مستثنی نبود.
استخدام پس از فارغالتحصیلی و تعرض جنسی

کشاورزان در فصل خرمنکوبی [۴]
بعد از فارغالتحصیل شدن از کلاس نهم در سال ۱۹۳۷، بئتریس که حالا نوزده ساله بود، به میدیل برگشت تا کمکدست مادرش باشد. در آن زمان رکود اقتصادی بیداد میکرد و تقریبا هیچ شغلی در شهر پیدا نمیشد، تا اینکه سال ۱۹۳۹ جنگ جهانی دوم شروع شد و تقاضا برای نیروی کار زنان هم افزایش یافت. خیلی از همکلاسیهای بئتریس شغلهایی پیدا کردند، مثل تدریس در مدرسه ناشنوایان، صحافی و چاپ کتاب، کتابداری، عکاسی، یا کار در نانوایی و شیرینیپزی، آرایشگاهها، و دپارتمان لباسشویی بیمارستانها. ژانویه ۱۹۴۲ وقتی بئتریس ۲۴ سالش بود به ویبرن رفت تا به عنوان خدمتکار در کافه اندرسون مشغول به کار شود. کافه در هتل و رستورانی بود که توسط بلیر و مینی لوئیس، در پلاک ۲۱۵ خیابان راهآهن، اداره میشد. مینی لوئیس در میدیل بزرگ شده بود. اوضاع کافه در نتیجه سیاستهای جدید دولت، حسابی رونق داشت و همه اتاقها همیشه پر بودند. با اینکه حقوق بئتریس بخور و نمیر بود، او میتوانست در یکی از اتاقهای هتل زندگی کند. بئتریس هفت روز هفته و روزی دستکم ۹ ساعت کار میکرد، البته شنبهها از کله صبح تا چهارعصر یک شیفت و از هشت شب تا یازده شب یک شیفت دیگه هم کار میکرد، یعنی در مجموع حدود ۱۲ ساعت.
تمام زندگی خارج از کار و تفریح بئتریس این بود که به دیدن یکی از دوستهای خوب و قدیمیاش، کارول پترسون، برود که بعد از ازدواج با ژوزف پروب، دو سال پیش به ویبرن نقل مکان کرده بودند. کارول و بئتریس هردو به کلیسای میدیل میرفتند، و در ویبرن هم عضو کلیسای کالواری بودند که ادارهاش را پدر تامی داگلاس به عهده داشت. جو (ژوزف) پروب که کوچکترین پسر یک خانواده مهاجر مجارستانی بود، سال ۱۹۱۴ در مزرعه خانوادگی به دنیا آمده بود و با خواهر برادرهایش به مزرعهداری مشغول بود. کارول و جو به تازگی در ماه مارس، صاحب یک فرزند به اسم ریچارد شده بودند. هرازچندگاهی آنها بئتریس را به خانهشان برای شام، یا برای پرستاری و مراقبت از ریچارد-وقتی که به مهمانی میرفتند- دعوت میکردند. جو یک ماشین پونتیاک داشت و همیشه بئتریس را از کافه تا خانه (مزرعه) میرساند.

فروشگاه زنجیرهای لیدر در دهه ۱۹۴۰، ویبرن، ساسکاچوان [۵]
بعد از ظهر یکشنبه ۲۲ آگوست، کار بئتریس زودتر از معمول، حوالی ۲ بعد از ظهر، تمام شد. بئتریس برای خرید به مغازه زنجیرهای لیدر رفت و وقتی که از مغازه بیرون آمد، جو پروب را دید که از ماشینش برای بئتریس دست تکان میداد. جو از بئتریس خواست که به خانهشان برود و از بچه مراقبت کند. بئتریس که با لبخوانی متوجه منظور جو شده بود، قبول کرد و وارد ماشین شد، اما جو به جای اینکه به سمت خانه برود، تصمیم گرفت به سمت بیرون شهر رانندگی کند. در حین رانندگی دو تا بطری آبجو باز کرد و یکی از آنها را به بئتریس تعارف زد. بئتریس به جو گفت که میخواهد از ماشین پیاده شود، اما جو اعتنایی نکرد و همینطور که آبجوی خودش و بئتریس را تمام میکرد به رانندگی ادامه داد. کیلومترها دورتر از ویبرن، آنطور که بئتریس گفته، جو پونتیاکش را زد کنار و بئتریس را مجبورکرد که در ماشین با او همبستر شود. چند کلیومتر دورتر، بئتریس را باز وادار کرد تا روی یک پتوی کوچک کنار جاده همین کار را تکرار کند. بالاخره قبل از اینکه بئتریس را به ویبرن بازگرداند، یک مرتبه دیگر او را وادار کرد که توی ماشین با او بخوابد. ژوزف، بئتریس را نزدیک ایستگاه سی پی آر طرفهای ساعت ۵:۳۰ عصر پیاده کرد و بئتریس پیاده تا کافه اندرسون راه رفت. درحالی که چشمهاش پر از اشک بود و تنش مثل بید میلرزید. رفت بالا در اتاقش تا خودش را تمیز کند و بعد آمد پایین، در لابی هتل نشست و یک یادداشت برای یکی دیگر از پیشخدمتها نوشت و خواست که با خانم وایزمیلر حرف بزند. پیشخدمت نوشته را به دست خانم وایزمیلر رساند و خانم میلر از پشت دخل به لابی آمد تا با بئتریس حرف بزند. بئتریس با چشمهای پر از اشک، هر جوری که میشد، با ایما و اشاره، نوشتن و کلمههای بریده بریده، به خانم وایزمیلر فهماند که چه اتفاقی افتاده است. او به کارفرمایش زخمها و ساییدگیهای روی گردن، کمر، پشت و پاهایش را نشان داد. خانم وایزمیلر بلافاصله با پلیس تماس گرفت و شب همان روز بئتریس را برای انجام یک سری معاینات پزشکی به مطب دکتر هری آرون بروکلرز بردند و همینطور صبح فردای آن روز به مطب دکترجیمز مک گیلیوری. جو پروب همان روز دستگیر و تفهیم اتهام شد و روز دوشنبه ۲۴ آگوست، با قرار وثیقه آزاد شد. جو برای تحقیقات مقدماتی روز ۳۱ آگوست به شهر رجینا، که رسیدگی باید در آنجا صورت میگرفت، فراخوانده شد.
ادامه دارد…
[۱] Constance Backhouse, “Sexual Assault and Disability: Saskatchewan, 1942,” in Carnal Crimes, (Toronto: Irwin Law Inc., 2008), pp. 130-164.
[۲] From Plowshares to Pumpjacks: R.M. of Cymri: Macou, Midale, Halbrite (Midale: R.M. of Cymri History Book Society, 1984) at 608.
[۳] From Crolyn Beally, et al., The First Fifty Years, 1935–۱۹۸۲: R.J.D. Williams
[۴] From Plowshares to Pumpjacks: R.M. of Cymri: Macou, Midale, Halbrite (Midale: R.M. of Cymri History Book Society, 1984) at 94.
[۵] Courtesy of the Soo Line Historical Museum, Weyburn