Photo: Maksim Toome/bigstockphoto.com
برگردان: نازیلا روحبخش
۱۱ ساله بودم که دوستپسر مادرم به خانه ما نقل مکان کرد. اوایل خیلی خوشحال بودم چون مادرم افسرده بود و الکل زیاد مصرف میکرد. فکر میکردم با آمدن دوستپسر مادرم به خانه ما، مادرم خوشحال خواهد شد. اوایل دوستپسر مادرم با من خوب بود. برای من هدیه میگرفت، اما بعد از مدتی کلا دیگر به من توجهی نمیکرد. بعد از مدتی شروع به انجام کارهایی کرد که من را خیلی عصبی میکرد، مثلا هرگاه با او در خانه تنها بودم لخت و عریان میگشت و از من میخواست که بدنش را لمس کنم. اوایل سعی میکردم که به او توجه نکنم اما به مرور زمان نتوانستم و میترسیدم که بگویم دست از کارهایش بردارد.
نمیدانستم چطور باید مادرم را در جریان این اتفاقها بگذارم، حتی نمیدانستم چه باید بگویم. ۱۳ ساله بودم که یک روز دعوا و جر و بحث بدی با مادرم کردم فقط به این خاطر که به مادرم گفتم از دوست پسرش متنفر هستم و مادرم خیلی عصبانی شد. سپس به مادرم گفتم که وقتی خانه نیست دوست پسرش سعی میکند من را لمس کند. ابتدا مادرم باور نکرد و گفت که واقعیت ندارد و دارم غلو میکنم، سپس سرزنشم کرد که باید در خانه لباسهای پوشیدهتری بپوشم. حس اینکه مادرم اهمیتی به من نمیدهد و دوست پسرش را برای رفتارش سرزنش نمیکند من را خیلی رنجاند. اینطور بهنظرم آمد که مادرم من را مقصر میداند. بعد از آن بود که سعی کردم کمتر خانه بروم و شبها خانه دوستانم بمانم. به دوستانم میگفتم که از دوستپسر مادرم متنفرم اما خجالت میکشیدم که بگویم که مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفتهام. گاهی مادرم میگفت که باید خانه بمانم و بیرون نروم اما معمولا از روی استرس و مصرف بالای الکل متوجه رفت و آمد من نمیشد.
دیگر نمیتوانستم برخوردی که در خانه با من میشد را تحمل کنم. گاهی اوقات با بقیه بچهها در یکی از ساختمانهای خالی داخل شهر میخوابیدم، گاهی هم خانه دوستانم میماندم. وقتم را با مردهای بزرگتر از خودم میگذراندم، با تعدادی از آنها هم رابطه داشتم که بیشتر به این دلیل بود که یک احساس نیاز به حمایت داشتم و همینطور جایی برای خواب لازم داشتم و هیچ پولی هم نداشتم. گاهی خانه هم میرفتم اما زمان آنجا خیلی سخت میگذشت، دوستپسر مادرم خیلی بی ادبانه با من برخورد میکرد. مثلا به من میگفت: «بهبه دختره بدکاره اینجاست». سعی میکردم که مدرسه بروم اما به مرور با مصرف مواد مخدر بین من و دوستانم فاصله افتاد. این باعث شد که مدرسه رفتن هم برایم سخت شود. تمام مدت عصبانی بودم کوچکترین بهانه باعث میشد که عصبانی بشوم و داد و فریاد کنم یا از مردم فاصله بگیرم. هیچ چیزی در زندگی برایم معنی و ارزش نداشت. از خودم متنفر بودم و مطمئن نبودم که آیا برای مادرم ارزشی دارم یا نه. یک روز در مصرف مواد زیادهروی کردم و یکی آمبولانس خبر کرد که من را به بیمارستان بردند. از بیمارستان به مادرم خبر دادند و مادرم از این خبر خیلی ناراحت شد اما وقتی برگشتم خانه چیزی تغییر نکرد.
اوایل دوست نداشتم که با مددکاران صحبت کنم، میترسیدم که آنها به پلیس خبر بدهند و من را به خانه برگردانند. اما حقیقت این است که آنها خیلی مهربان بودند، کمکم کردند که جایی در پناهگاه پیدا کنم. آنها وضعیت من را به انجمن حمایت از کودکان خبر دادند و من مجبور شدم که با کارشناسهای آنها ملاقات کنم. آنها از من پرسیدند که چرا تمایلی برای رفتن به خانه ندارم و من علت را حضور دوستپسر مادرم در خانه بیان کردم. آنها سوالهای بیشتری درباره رابطه من و دوستپسر مادرم پرسیدند و من مجبور شدم که حقیقت را بگویم. به آنها گفتم که دوستپسر مادرم سعی میکرد که بدن من را لمس کند. خانم کارشناس زن خوبی بود، به من گفت که با مادرم صحبت خواهد کرد. در این فاصله قرار شد که من در پناهگاه باشم. تمام بچههای پناهگاه با هم تلویزیون تماشا میکردند و هر کدام مشکل خودش را داشت. برای همین خیلی حس غریبی نمیکردم. اگر کسی ناراحتی یا استرس داشت معمولا یکی از کارکنان آنجا میآمد و حالش را میپرسید.
مادرم بایستی به حرف مددکاران گوش کرده باشد چون تصمیم گرفت که از دوستپسرش درخواست کند که از خانه ما بیرون برود. مددکار گفت دوستپسر مادرم به خاطر کاری که با من کرده جریمه خواهد شد و پلیس هم پیگیر مورد پیش آمده است و میخواهد که اطلاعات بیشتری از ما بگیرد. برای یک مدت همه چیز در خانه بین من و مادرم خوب بود، اما ته دلم حس میکردم که این وضعیت موقتی خواهد بود و به زودی مادرم مصرف الکل را شروع میکند و دوستپسرش را برمیگرداند و همینطور هم شد. وقتی پلیس درباره سوءرفتار دوستپسر مادرم از من بازجویی کرد، از ترس او هیچی نتوانستم به پلیس بگویم.
در ۱۵ سالگی من را فرستادند که با یک خانواده جدید زندگی کنم. اوایل سر پدر و مادر خواندهام فریاد میکشیدم و دوست نداشتم که با آنها صحبت کنم. فکر کنم برای این بود که به آنها و زندگی نرمالی که داشتند حسادت میکردم و میخواستم ناراحتی و عصبانیتم را سر یکی خالی کنم. یک مدت طول کشید تا توانستم به خانواده جدیدم عادت کنم. آنها خیلی خوب هستند، بچههای بزرگی دارند که با آنها زندگی نمیکنند. آنها در تکالیف مدرسه به من کمک میکنند، بریام خرید میکنند، حتی اجازه میدهند دوستانم را هروقت خواستم به خانه دعوت کنم. در واقع با من مثل یک پدر و مادر واقعی برخورد میکنند و واقعا به من اهمیت میدهند حتی شرایط را فراهم میکنند که مادرم را هم ببینم.
مادرم اینروزها میگوید که خیلی متاسف است که بهخاطر مشکلات او من صدمه دیدم، این حرف باعث شد که من احساس بهتری کنم. حقیقت این است که من از عکسالعملها و برخوردهای مادرم بیشتر از رفتارهای دوستپسرش صدمه دیدم. بیتفاوتی مادرم به مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفتن من، صدمه روحی شدیدی به من زد. او مادر من بود و من انتظار داشتم که از من مراقبت کند. من از دوستپسر مادرم بهخاطر کاری که با من کرده متنفرم و نمیخواهم دوباره او را ببینم. اما فکر میکنم رابطه من و مادرم در حال بهتر شدن است. شرایط زندگی من خیلی بهتر شده هرچند هنوز بهخاطر اتفاقهایی که افتاده ناراحت و گیج هستم. من دیگر مواد مصرف نمیکنم، و دیدم الکل چه بلایی سر مادرم آورده است؛ برای همین سعی میکنم زندگیام را سامان بدهم، در مدرسه نمرههای خوب بگیرم تا بتوانم دانشگاه بروم.
منبع:
خانه امن: این پنج داستان با موضوع خشونت خانگی را جوانان روایت کردهاند.