Photo: alexandr_1958/Bigstockphoto.com
فریده موسوی
محمود چهارده ساله بود که پوران به دنیا آمد. در خانوادهای متمول و بازاری که دستشان به دهنشان میرسید. مادر پوران و محمود دوست صمیمی و همسایه بودند و برای همین تابستانها و بعضی روزها بعد از مدرسه محمود دم مغازه پدر پوران شاگردی میکرد. همچین که پوران نشستن یاد گرفت محمود او را توی فرغونی کوچک میگذاشت وبه قول خودش دورحیاط دوردور میزد و بعدها هم محمود سبدی پشت دوچرخه اش درست کرده بود و پوران را میبرد چرخ سواری.
پوران که نه ساله شد دیگر اجازه نداشت مثل قدیمها با محمود سرو کله بزند تا سیزده سالگی که یک شب فهمید شیرینی خورده محمود شده و بدون آنکه کسی از او چیزی بپرسد نامزد شده است با این شرط که بتواند درسش را بخواند. دخترک عاشق لباس پرستاری بود و شنیده بود یک مدرسه پرستاری هم باز شده است ولی پانزده سالگی پای سفره عقد نشست و همان شب اول باردار شد.
فقط زیبا نبود، مهربان هم بود
پوران را با موهای بلند تابدار مشکی به یاد می آورم. موهایی که خیلی مشکی بود وچشمانی درشت ومشکیتر از موهایش. صورتی شرقی با ابروهایی که قوس زیبایی داشت. پوران برای من همیشه زیبا بود به خصوص انگشتان و بدن کشیدهاش که زیبایی لباسهای دور چین را به اندامش زیباتر میکرد.
او فقط زیبا نبود و مهربانی و صداقت چشم هایش اعتمادی عجیب از او در من که دختر بچهای بودم ایجاد می کرد انگاری که دوستم بود. من او را از سن بیست و چند سالگیاش به خاطر دارم. زمانی که دو دختر و یک پسر داشت و نماد یک زن تمام عیار سنتی و شوهر دوست و درخدمت خانواده بود ولی همیشه مادرم از او برایم بسیار می گفت.
واقعیتش را بخواهید محمود فامیل نزدیک ما بود و پوران عروس خانواده ما محسوب میشد ولی از همان اول انگاری او دختر خانواده بود و محمود غریبه. کم کم دوست و فامیل به هم میگفتند که دختر جوان با سه بچه کوچک مریض احوال شده و گاهگاهی حالش به هم می خورد و به حال ضعف می رود. همین خبر بود که یک روز مادرم دست او را گرفت و درست به خاطر دارم پیش دکتر روانپزشکی به نام بریمانی برد و معلوم شد که عروس مو مشکی به ناراحتی اعصاب شدید مبتلا شده که باید روزی چندین بار قرص بخورد و همان جا بود که مادرم فهمید محمود اخلاق تند و خشنی دارد و پوران را کنترل و تهدید و میکند و حتی روابطی با این زن و آن زن دارد .
خانه محمود و پوران در لواسانات بود و ما به بهانه گذراندن چند روزتعطیلات راهی خانه آن ها شدیم. مثل همیشه روی زن جوانباز و گشاده بود با اینکه آن زمان سنی نداشتم اما لباس خال خال سفید و سورمهای او که یقهای خشتی داشت را به خاطر می آورم. بیرون خانه را آب پاشی کرده بود و در پاسیویی زیبا چند قناری و مرغ عشق نگه میداشت. همه گلهای خانه زیبا و سرزنده بودند به جز خودش که به خوبی تظاهر به خوشبختی می کرد.
طرفهای غروب محمود آقا که به خانه آمد تو گویی ارباب خانه نزول اجلال کرده بود بود و پوران مانند رعیت و یک مستخدم در خدمت ایشان بود حتی صبح فردا که محمود آقا برای کاری عزم بیرون رفتن کرد پوران را صدا زد تا کفش هایش را واکس بزند. با صدایی آمرانه حرف میزند و همسرش را هی صدا می کرد طوری که چند بار مادر من به او گفت که اگر به رفتارش ادامه دهد ما به تهران بر میگردیم.
اگر این زن، درست و حسابی بود که دنبال زن دیگر نمیرفتم
کمی که بزرگتر شدم یک روز که مادرم آرام آرام پای تلفن حرف میزد فهمیدم زیر سر محمود آقا بلند شده و با زنی رابطه دارد و جالب اینکه به مادرم گفته بود اگر این زن، یک زن درست و حسابی بود که دنبال زن دیگر نمیرفتم. این خبرحال پوران را به شدت به هم ریخت و مدتها او را روی تخت بیمارستان انداخت. دکتر به مادرم گفته بود افسردگی نتیجه طبیعی خیانت است ولی تشنجها نشان میدهد که او هنوز نتوانسته این حادثه را حل کند، به خصوص که مرتب همسرش نوعی از حس گناه، بیعرضگی و شلختگی به او میدهد و بیمار شما مرتب خودش را سرزنش می کند و دچار غم عمیقی شده و مدتی باید تحت نظر باشد. دکتر لاغر شدن و احساس کسالت و بیعلاقگی به اتفاقاتی که اطراف او می گذرد را در گرو رفع شدن علت این همه مشکل بیان کرد و من نمیدانستم و نمیفهمیدم که چرا همچنان او به این وضعیت ادامه می دهد.
رفتار محمود باعث شده بود بین مادرم و کلا خانواده ما و او شکراب شود حتی پس از مرخص شدن پوران از بیمارستان مادرم حاضر به دیدن محمود نبود. حتی وقتی با هم برای مهمانی یا به منزل ما می آمدند باران تهمت و سرزنش و تهدید و به خصوص تحقیر بود که به سمت پوران جلوی چشم بچهها و دیگر فامیل سرازیر می شد و پوران را با حالت تهوع و نفستنگی تنها میگذاشت.
زندگی می گذشت و من پایانی بر این وضعیت مرگبار نمی دیدم. بچههایشان بزرگ شده بودند و پسر اول این خانواده داماد شد.عروسی که تمام شد محمود یک کشیده محکم توی صورت زن زد و رو به مادرم گفت : این زنیکهی هرجایی را دیدی چه عشوه ای برای دامادش می آمد که اگر فریاد مادرم نبود خفه نمی شد.
به راستی پوران آن شب زیبا شده بود. همان موهای حلقه حلقه با گل سری از نگینهای بنفش که با لباسش هماهنگ بود. قامتی بلند که نگاه همه مهمانها را با خودش همراه می کرد. پوران همان دقیقه دچار حمله عصبی شد. عضلاتش قفل شده بود و می لرزید و مرتب به مادرم می گفت حاج خانم دعا کن من خلاص شوم.
یک روز همه را رها کرد
یک روز با خبر شدیم که او از خانه و زندگی شیک و مدرنش گذشته و همه را رها کرده و به تهران نقل مکان کرده است. پوران با ارثی که از پدرش باقی مانده بود خانهای خرید و برای خودش زندگی مستقلی تشکیل داده بود. هر ماه هم برادرش از حق الارث پدر پولی برای او حواله می کرد و پوران اگر چه دیر ولی بالاخره نجات پیدا کرده بود.
زن وکیل گرفت و درخواست طلاق داد والبته مثل همیشه باران تهمت بر سرش سرازیر شد. محمود به آنچه فامیل و دوست و آشنا و حتی اقوام داماد و عروسهایش تلفن می زد که این زن با فاسقش فرار کرده و آبروی چندین و چند ساله خانواده من را برده است. کارهای او تا جایی پیش رفت که یکی از بچه های پوران هم با مادر سروسنگین شد که تو بابا را می شناختی وچند سال صبرو تحمل کردی چطور فکر آبروی من را برابر خانواده همسرم را نکردی و حالا سر میان سالی به فکر طلاق افتادی.
فشار روی فشارشدت گرفته بود آن هم روی زنی که همه زندگی خودش را در فرزندانش خلاصه کرده بود. پسر بزرگش می خواست که او دوباره آشتی کند و در خواست طلاقش را پس بگیرد. با این وجود سه سال تحمل کرد و به حرف دیگران اهمیتی نداد به خصوص که با وجود همه مشکلات جدید ، روز به روز حالش بهتر می شد و دکتر قرصهایش را کم کرده بود . همین زمان بود که حضرت محمود آقا ورشکست شد و انواع و اقسام مظلومنماییهایش شروع شد. از بیماری تا بی پولی، از عذر خواهی تا تعهد که با این وضع مالیاش پوران اجازه دهد فقط در خانه او زندگی کند و با هزار دلیل و کلک که البته با فشار فرزند پوران همراه بود محمود راهی خانه پوران شد.
محمود طولی نکشید که زیر همه قولهایش زد و بهتر نشد هیچ روز به روز تند خوتر و عصبانیتر میشد و روز به روز پوران شکسته تر و پیرتر.
آنچه من را بر آن داشت که داستان عروس شرقی فامیل را بنویسم خبر مرگ پوران بود که من را پشت تلفن منجمد کرد. توان جواب دادن نداشتم و همراه خواهرم گریه می کردم. پوران شش ماه قبل از دنیا رفته بود ولی هیچکس جرات نداشت این خبر را به من که او را بسیار دوست داشتم بدهد. خبر رهایی او از این همه خشونت و تحقیر و عذاب.
پوران خیلی سال پیش به مادرم وصیت کرده بود که اگر بلایی سرش آمد محمود حق ندارد برای تشییع جنازه و هیچ مراسمی شرکت کند. هر چند که باز فرزند بزرگش وصیت مادر را انجام نداد و برای حفظ آبرو، پدر را در نقش صاحب عزا نشانده بود.
خبر مرگ پوران من را مچاله کرد زنی که همه عمرش را در خشونت گذراند و دست آخر هم قلبش یک روز که محمود آقا با مشت به شیشه آشپزخانه کوبیده بود از حرکت ایستاد و راحت شد.
جواب سوال من
یک روز تابستان پوران برای دیدن مادرم آمده بود و من که همچنان درگیر این سوال بودم که چرا او همان سالهای اولیه از محمود جدا نشده از او این سوال را پرسیدم . اولین روزی که من با او بیشتر حرف زدم، برای من گریه کرد.
سر صحبت را باز کردم و گفتم: پوران جان شما که احتیاج مالی نداشتی و وضع پدر و مادر و خانواده تان خوب بود پس چرا همان اول، همان وقتی که متوجه اخلاق بد شوهرت شدی جدا نشدی وچرا این همه سال تحمل کردی.
نمی دانم او از سر توجیه حرف میزد یا واقعیت را میگفت که پدر و مادرش هر دو به او گفته بودند که تا زمانی که آن ها زنده اند اسم طلاق نباید در خانه آن ها بیاید. نه او و نه هیچکدام از برادر و خواهرهای دیگرش و همین موضوع بود که زن جوان را زمین گیر کرده بود آنهم با سه بچه شیر به شیره که دست و پایش را بسته بودند. او می گفت بارها به پدر و مادرم التماس کردم. قرصهایم را نشان دادم ولی آبرو برای آن ها مهم تر از عذابی بود که من می کشیدم. حتی چند بار هم که خواستم با محمود حرف بزنند عمو و برادرم را فرستند و میگفتند پرده احترام از میان میرود در حالیکه برای من هیچ احترام و آرامش و امنیتی نمانده بود.
آن روز خیلی به دستهایش نگاه می کردم آکه شکارا می لرزید. لرزشی که خودش می گفت از وقتی که اولین بار محمود سرش فریاد زده و آنچه لیوان و بشقاب بوده را شکسته و تهدیدش کرده است که خودت و طایفه ات را بر باد می دهم به جانش افتاده است.
پوران آن روز به من گفت که وقتی بچه شوهر میکنی و هیچ فریادرسی نداری هر روز ترس مرگ را با خودت میکشی. من قربانی محمود نشدم. من قربانی پدر و مادرم شدم و قربانی بچههایم .
حالا که پوران رفته است من هر روز به او فکر می کنم به ترسی که یک زن تا پای مرگ با خودش کشید و فریادرسی نداشت.