ماهرخ غلامحسینپور
سکوت به خشونتگرا نیرو می دهد.
به انتهای کوچه رسیده بودیم. هر سه نفرمان دانشجوی ترم دوم رشته ادبیات دانشکده سه گوش اهواز بودیم. صلات ظهر بود. روزانه از چهار راه امام تا سه گوش را پیاده گز میکردیم، معصوم و بیهوا و کلاسورها توی شرجی بیامان هوا زیر دستمان عرق میکردند، چند قدم مانده به انتهای کوچه، مردی که جلوی رویمان قدم برمی داشت، برگشت به سویمان، آنی نشده بود که دستش را کرد توی لیفه شلوارش و آلتش را گرفت رو به ما و شروع کرد به خندیدن. رنگ از رویمان پریده بود و هر کداممان به سمتی از کوچه باریک پیش رو فرار کردیم این خاطره هنوز هم بعد از بیست و اندی سال به روشنی در ذهنم باقی مانده است.
به راستی کدام یک از ما حداقل یک تجربه دردناک آزار و خشونت خیابانی تبدیل به کابوسهای شبانهمان نشده؟ تا به حال با هیچ زنی همصحبت نشدهام که به روشنی و صراحت بگوید هرگز دست درازی و آزار جنسی خیابانی را تجربه نکرده است. در انبان ذهن تک به تک ما بیتردید یک مشت خاطره تلخ و تاریک آزارهای اتوبوسی، لمسهای دردناک فضای تنگ و تاریک تاکسی یا متلکهای رکیک جنسی ته کوچهها نقش بسته و رد ملتهبش پاک نشدنی است.
برای شنیدن روایتهای مختلفی از آزارهای خیابانی با چند نفر از دوستان و همکارانم تماس میگیرم. گر چه روایتها متفاوتند اما همه این شنیدهها در یک نقطه مشترکند، «احساس تحقیر و تجربه خشونتی نادلپذیر و تلخ که از خاطر نمیرود.»
باور نمیکردم کسی حرمت زن باردار را نگه ندارد
زن های باردار معمولا در فرهنگ و عرف ما معصوم و مقدسند، حرمت دارند و تعرض و خشونت جنسی به آنان در باور عمومی به شدت مذموم است. «آرزو» اما در روزهای پایانی بارداریش تجربه تلخ آزار خیابانی را از سر گذرانده است: «هفتهٔ آخر بارداریام را میگذراندم. به سلمانی رفته بودم که سر و صورتی صفا بدهم و برای زایمان آماده باشم. شکم برجستهام حتی از زیر پالتوی کلفتی که پوشیده بودم پیدا بود. آن دم و آن لحظه دلم میخواست تنها باشم. دوست داشتم که روزهای آخر، زمان تنهاییام را با خودم سپری کنم برای همین درخواست همسرم برای رفت و برگشتم را رد کردم.
زیر پل سید خندان منتظر تاکسی بودم. جلوتر از من آقایی با ظاهر موجه ایستاده بود. تا سوار تاکسی شدم او هم پرید و سوار شد و خودش را به من چسباند. هنوز تاکسی راه نیفتاده بود که لغزش پنجهٔ کثیفش را روی سینهام حس کردم. شوکه شده بودم. نه برای اینکه اولین بار بود که اینطور به من دست درازی میشد، برای اینکه باور نمیکردم کسی حرمت زن باردار را نگه ندارد و اینطور بیشرمانه به زنی که کودکی در شکم دارد، آزار جنسی برساند.
برای اولین بار در این جور مواقع، شروع کردم به فریاد کشیدن. تا توانستم از ته دل جیغ کشیدم و زار زدم. راننده با دستپاچگی بعد از پل نگه داشت و از آن آقای ظاهرا محترم درخواست کرد که هر چه زودتر پیاده شود. مسافرین دیگر از خجالت یا ترس حتی نیم نگاهی هم به من که گریه میکردم نمیانداختند. واقعا نمیفهمیدم و هنوز هم نمیفهمم که چطور انسانی با خوی حیوانی میتواند به یک زن باردار آسیب جسمی یا روحی برساند. هنوز از با یادآوریش بغض میکنم و میلرزم»
مامور گشت ارشاد گفت برویم با این دو تا حالش را ببریم!
تلخون میگوید خاطره بسیاری از آزارهای خیابانی در ذهنش باقی مانده و فراموش نشدهاند. از او میخواهم به چند مورداشاره کند و او قصهاش را در سه اپیزد برایم تعریف میکند: «نه ساله بودم. به اتفاق خواهر و مادرم رفته بودیم خیابان شاهآباد تا برایم کفش تق تقی بخرند. به جایش صندل لا انگشتی طلایی خریدیم. پول صندل را که پرداختیم دستی، باسن کوچک و دخترانهٔ من را فشرد. ترسیدم. خیلی ترسیدم. برگشتم و نگاه کردم. مرد کوچک اندامی بود با صورت تراشیدهٔ براق و سیبیل خنجری. دو سمت سیبیلش را برایم تا به تا تکان داد. احساس گناه کردم. چرا؟ نمیدانم. اما چشمهای تیله وار و گردان و سبیلهای خنجری و چهرهٔ شهوانی مردی کوچک اندام پوشیده در کاپشن و شلوار جین در خاطرهام حک شد.
بار دوم پانزده ساله بودم، تابستان بود و فضا از عطر پیچک امینالدوله آکنده، من، مست و سرخوش و معصوم، ساعت ۲ نیمه شب نوزدهم ماه رمضان، شب قدر، شب ضربت خوردن امام اول شیعیان، از احیا باز میگشتیم. با مادرم و خواهرم، هرسه پوشیده در چادر سیاه! مردی از کنارمان رد شد. شنیدم که گفت: «حالا با این دو سیر و نیم گوشت چه کنم؟»معصوم و نادان، طوطی وار برای مادرم تکرار کردم. مادر ریز جثهٔ سراپا پوشیده در چادر سیاهم تنها پاسخ داد: وااا! و من خیال کردم دعوتی بوده به سحری شب قدر. و در همین بلاهت ماندم تا بیست و سه سالگی!
اما دردناک ترین بخش ماجرا اینجاست؛ سال ۱۳۷۲ است. بیست و دوسالهام و دانشجو و به طور غمانگیزی محجوب. روزی از روزهای خرداد است. همراه یکی از دوستانم از پشت تالار وحدت به خیابان خارک میرسیم. دو سرباز جوان پشت سرمان میآیند. متلکی میگویند. سر ظهر است و خیابان نسبتا خلوت. هراس برمان میدارد. قدم تند میکنیم. هنوز پشت سرمان میآیند با خندههای بلند و زننده. نزدیک پارک دانشجو که میرسیم قلبهایمان در گلویمان میتپد. نزدیکمان شدهاند. کلمات رکیکشان به گوش میرسد. به سمت پارک میدویم. آه، ماشین گشت ارشاد آنجاست، پیش به سوی امنیت. نزدیک ماشین که میشویم درست یک لحظه پیش از اینکه نفس راحت از ششهای خستهیمان بیرون بزند، نگاه لزج دو مامور گشت ارشاد روی مانتوهای سیاه و گشاد و بد قوارهمان میلغزد و ناباورانه میشنویم: «چطوره به جای معتادا تا خلوته این دوتا رو بندازیم تو ماشین بریم حالشو ببریم.» با حنجرهای به خشکی چوب و نفسی تنگ دوستم را نگاه میکنم، چشمانش از حیرت و وحشت گشاد شده و رنگش زرد خاکستری است….. »
فاحشه منو میزنی!؟
«سولماز» در این مورد میگوید «وقتی به خشونت و آزار خیابانی فکر میکنم خاطرات زیادی ته ذهنم زنده میشود. متاسفانه من انواع خشونت را تجربه کردهام از دستمالی توی تاکسی و خیابان گرفته تا استفاده از الفاظ رکیک. اما بدترین خاطرهام به یک شب گرم تابستانی و حوالی پارک ساعی برمی گردد. برای رفتن تا میدان ونک از جلوی پارک ساعی سوارتاکسی شدم. جلو نشسته بودم شیشه سمت من پایین بود. نگاهم رو به خیابان بود و قبل از من همه مسافرها پیاده شده بودند. زیرپل همت بود که احساس کردم چیزی روی رانم حرکت میکند، هیچ وقت اتفاق تلخ آن شب را فراموش نمیکنم. صورتم داغ شده بود و دست راننده روی رانم مانده بود. جیغ زدم. اولین واکنشم این بود که با آرنجم توی صورتش کوبیدم. جالب است که همزمان با واکنش من او شروع کرد به فحشهای رکیک دادن. «فاحشه منو میزنی؟» ماشین را به حاشیه خیابان کشاند. به خاطرم نمانده با چه حالی از آن پیاده شدم. فقط تا وقتی دور شدم صدای فحشهای رکیکی که میداد را میشنیدم. به سمت پلههای منتهی به خیابان گاندی میدویدم. معمولا در مواجهه با این اتفاقها کمتر میترسیدم و خودم را قوی و قدرتمند میدیدم. در مقابل دست درازیهای خیابانی هرگز سکوت نمیکردم و غالبا کارم به کتک کاری میکشید.
هنوز هم از رهگذری که آدرس میپرسد میترسم
اما «مریم واحدی» تجربه دیگری دارد: «خسته و کوفته از در شرکت زدم بیرون. با چهرهای بیرنگ و خسته و لباسی ساده و اداری. به روال همیشه راهم را گرفتم از سرازیری مهناز و رفتم به سمت خیابان بهشتی. خانهام توی خیابان اصلی بود. سر چهار راه اندکی منتظر شدم تا چراغ عابر پیاده سبز شود. مردی تقریبا ۵٠ ساله با کت و شلوار اتو کشیدهٔ گران قیمت کنارم ایستاده بود.
فقط یک ثانیه نگاهم با او تلاقی کرد و بعد هم که چراغ، سبز شد و ما به آن سوی خیابان رفتیم. توی پیاده رو قدمهای او را پشت سرم حس کردم اما به خیالم رسید که شاید مسیر او هم از این سو باشد. نزدیکیهای خانه شنیدم که صدایم کرد: «خانم! ببخشید» ایستادم و به عقب نگاه کردم. «ببخشید سوالی داشتم» لحنش آنقدر مودبانه و ظاهرش آنقدر موقر بود که یقین کردم در پی آدرسی است. لبخند زدم که یعنی بفرمایید اما لبخند روی لبم ماسید. «تا حالا یه…. پونزده سانتی رو از نزدیک دیدی؟» به سرعت دور شدم. حالا من بودم و پیاده روی خلوت و ضعف و خشمی که نمیدانستم باید چطور مهارش کنم. فقط تا خانه دویدم. از آن روز به بعد از هر رهگذری که میخواهد آدرسی بپرسد میترسم.»
میگفت من نبودم
«سارا دماوندیان»، روزنامه نگار و جزو آدم های خوش شانسی است که میگوید تجربه زیادی از آزارهای خیابانی نداشته و فقط چند بار این شرایط را تحمل کرده است: «خاطرهای که همیشه ته ذهنم باقی مانده و باقی خواهد ماند مربوط به دوران نوجوانی من است. شاید ۱۵ یا ۱۶ ساله بودم که همراه مادر و خالهام برای خرید راهی یک خیابون شلوغ شدیم. لابلای شلوغی و ازدحام جمعیت احساس کردم یک نفر از پشت دارد آزارم میدهد. اولش سکوت کردم. رفتیم و روبروی یک مغازه ایستادیم. برگشتم و دیدمش. لبخند میزد. تمام وجودم با آن یک لبخند فرو ریخت. کمی که خیابان خلوتتر شد دیدم باز میخواهد به نوع نزدیک بشود. دیگر نتوانستم تحمل کنم. و شروع کردم به داد و فریاد و اشک ریختن. جمعیت جمع شدند مادرم که کمی از من جلوتر میرفت با شنیدن صدای من به سمتم برگشت و من مرد آزارگر را نشانش دادم. مردی بود کچل و حدودا ۴۰ ساله با سبیل باریک. وقتی رفتم و پیراهنش را کشیدم صورتش را به سمت من برگرداند و من چهرهاش را دیدم. میگفت من نبودم. اما مردم امانش ندادند و کتکش زدند و بدو بیراه حوالهاش کردند. از آن زمان سالها میگذرد، شاید چیزی حدود ۲۰ سال، اما هرگز آن لحظه اضطراب و دهشت و آن حس تلخ را فراموش نکردهام و نمیکنم.
اینها و هزاران هزار تجربهٔ زیسته دیگر بخشی از کابوسهای هر روزه ما زنان از آزارهای جنسی خیابانی و بین راهی است. آزارهایی که غالبا در برابرشان سکوت می کنیم چون در صورت اعتراض، از واکنش افکار عمومی واهمه داریم، ما معمولا با سرزنش کردن قربانی و مقصر دانستنش خو کرده ایم و این باور و تصور عمومی وجود دارد که لابد بد و نامناسب برخورد کرده ایم و مستحق خشونت بوده ایم، غالبا وقتی زنی از تجربه آزار جنسی اش در سطح خیابان حرف می زند با این سوال مواجه می شود که «مگر چه پوشیده بودی؟»
قسمت دوم این گزارش را بخوانید: آزار به سبک ایرانی