Photo: leolintang/Bigstock.com
من یک وکیل دادگستری هستم و جالب است بدانید در طول ده سال زندگی با همسرم نمیدانستم و یا درک نمیکردم که من قربانی خشونت خانگی هستم.
شوهر من تحصیلکرده بود و ما زندگی مرفهای داشتیم. من دفتر وکالت داشتم و همه امکانات مادی زندگی من خوب بود. از دهها پرونده خانواده دفاع کرده بودم و فقط شغلم را انجام میدادم و حساسیتی به موضوع خشونت خانگی نداشتم.
من فقط میدانستم شاد نیستم. افسرده و غمگین و چند بار هم به پزشک مراجعه کرده بودم. نمیدانم خواب بودم یا خودم را به خواب زده بودم. نمیدانم آگاهی نداشتم یا خودم را به ناآگاهی زده بودم ولی وقتی امروز به گذشته نگاه میکنم میبینم من از زندگی با شوهرم خوشحال نبودم و وجود دو دختر کوچولوهم تاثیری در حالت روحی من نداشت.
عزیزم صدایت عالی است ولی دیگر نخوان!
قبل از ازدواجم نقاشی میکردم و ساز میزدم و صدای خوبی داشتم. دوستانی هنرمند که گاهگاهی دور هم جمع میشدیم و درباره هنر و نقاشی و ادبیات حرف میزدیم. وقتی ازدواج کردم یک روز همینطور که روی مبل لم داده بودم و گرمای پاییزی نور خورشید تنم را نوازش میداد تصنیفی از هایده را زمزمه میکردم . همسرم آرام گفت : نگفته بودی آواز هم میخوانی و من چشمهایم را بستم و با کرشمهای زنانه بقیه ترانه را زمزمه کردم.
همسرم با فنجانی از چایی کنار من نشست و نوازشم کرد و گفت: عزیزم صدایت عالی است ولی قول بده دیگر نخوانی. من تو را برای خودم میخواهم و صدای تو مردان دیگر را افسون میکند. من با تعجب گفتم حالا که دارم برای تو می خوانم و مردی اینجا نیست ولی او گفت نه قول بده که دیگر نخوانی.
بعد از چندین بارکه مچ من را تو آشپزخانه و اینطرف و آنطرف خانه گرفت که داشتم آواز میخواندم غرولند میکرد وگاهی هم قهر میکرد و مدتها ساکت بود و حرف نمیزد. مذهبی نبود ولی کمکم حتی دوست نداشت که من ترانهای گوش کنم و سیدی در خانه ما شده بود مثل مواد مخدر که من باید این طرف و آن طرف پنهان میکردم.
من هم کار میکردم و هم درس میخواندم و همین گرفتاری موجب شد که وقتی فهمیدم وسایل نقاشی من را دور ریخته حوصله جر وبحث نداشته باشم. پای من را از دورهمیهای هنری برید و نفهمیدم دفترچه شعرهایم چطور آب شد و رفت زیر زمین.
مادری که بترسد لالایی بخواند مادر نیست و من جرات نداشتم برای بچههایم لالایی بخوانم. شوهر من از نظر دیگران، یک مرد خوب بود و من هم فکر نمیکردم محدودیتهای او مصداق خشونت است. همیشه در خرید لباس و کفش و کیف همراهیام میکرد و کرور کرور پول خرج میکرد ولی همیشه رنگ لباس و کفش و کیف من مشکی بود و نهایت سرمهایی. میگفت تو در مشکی مثل زمرد میدرخشی و من فکر میکردم که حتما همینطور است و واقعا دلم میخواست برای او زیبا باشم.
دستهگلهایی برای کنترل
گاهی یک دفعه و بدون خبر به دفترم میآمد و دسته گلی روی میزم میگذاشت و من فکر نمیکردم که او ذرهای با روشهای غیر مستقیم قصد چک کردن من را دارد. عکسهای دوران قبل از ازدواجم یکی یکی ازآلبوم غیب میشد و من با آن همه کار فرصت تفتیش کردن نداشتم و با خوشخیالی فکر میکردم این طرف و آن طرف افتاده است.
تولد ۳۵ سالگیام خانواده او و من دور هم جمع شدیم و من با اصرار مادرم و هزار دلهره چند بیت شعرخواندم. برادر شوهرم ذوق زده گفت که چرا نگفته بودی چنین صدایی داری. چرا تا به حال برای ما نخوانده بودی که ناگهان شوهرم که استاد کنترل ظاهرش جلوی دیگران بود از کوره در رفت و بدون مقدمه مشتی روی میز کوبید که شیشه روی میز ریز ریز شد. همه شوک شدند، حتی خانواده خودش. همسرم فریاد میزد و هر چه فحش زشت اخلاقی بود نثارمن کرد و چندین بار جلوی دیگران و بچهها من را فاحشه خواند. مهمانها شام نخورده و بی خداحافظی قهر کردند و رفتند و حتی مادرش زیر لبی چیزهایی نثارش کرد. روی مبل میخکوب شده بودم وبدنم گر گرفته بود و می لرزید. بچه ها فرار کردند توی اتاقشان و صدای گریهشان حال من را بدتر میکرد. از آن روز زندگی من تغییر کرد و همسرم چهره واقعی خودش را نشان داد. محدودیتها علنی شد. ساعات کارم و درسم همه محدود شد و هر کجا میخواستم بروم باید اطلاع میدادم . وضعیت طوری شد که دفتر کارم را بستم و ته دلم با خودم فکرمی کردم شاید پس از مدتی به وضع عادی برگردد. حاضر نبود به دکتر مراجعه کند و مثل گرگی که لباس میش پوشیده بود آرام آرام به هیبت گرگی درآمد که زیر ظاهر آرامش پنهان کرده بود.
تصمیم گرفتم حرف بزنم
یک روز که وب سایتها را زیر رو میکردم به مطلبی درباره علائم خشونت خانگی بر خوردم و چند وقتی به این موضوع توجهم جلب شد. هر چه بیشتر میخواندم بیشتر متوجه وخیم بودن اوضاع میشدم . من که همیشه از حرف زدن طفره میرفتم و فقط گوش میدادم تا بلکه معجزه ای از آسمان نازل شود، تصمیم گرفتم با او صحبت کنم. عصر همان روز بچهها را به خانه مادرم فرستادم و خانم همسایه سپردم که اگر داد زدم به پلیس خبر دهد. همسرم مثل هر روز به خانه برگشت. دوش گرفت و من میز شام را چیدم. شام که تمام شد برایش یک چایی ریختم و همانطور که چایی را مقابلش می گذاشتم گفتم: حرف من این است و جز این نیست یا دکتر میروی و یا من با بچهها میرویم. فکر کرد شوخی میکنم . بدون دعوا و یا حرف اضافهای ساکی را که بسته بودم برداشتم و از خانه او رفتم. هفت ماه نه تلفن زد و نه پیامی فرستاد و نه حتی برای دیدن بچهها آمد. اوایل منتظرش بودم ولی پس از مدتی تصمیم گرفتم برای خودم و بچههایم آرامش را تجربه کنم و اجازه ندهم که او حتی در نبودنش من را آزار دهد. بساط نقاشیام را دوباره پهن کردم زمزمههایم را شروع کردم و هر از چندی شعری مینوشتم. با کمک پدرم در دفتر کار دوستم اتاقی اجاره کردم و مشغول به کار شدم.
تابو ذهنیام را شکستم
درخواست طلاق برای من وکیل تابو بود ولی خودم را شکستم و درخواست طلاق دادم. وقتی متوجه شد که درخواست داده ام پیغام فرستاد که به خانه برگرد و من قول میدهم وضع بهتر شود و من در جواب گفتم که تا وکالت محضری برای حق طلاق و دیگر حقوق من ندهد باز نمیگردم و تا ننویسد و امضا نکند که من میتوانم نقاشی کنم و اواز بخوانم، کار کنم و درس بخوانم بازگشتی نخواهد بود آن هم در شرایطی که اطمینان داشته باشم دارای سلامت روانی است و واقعا تغییر کرده است.
همسر من که قاطعیت من را دید و اینکه از حقوق خودم به عنوان یک انسان کوتاه نمیآیم خودش رفت و وکالت بلا عزل محضری برای تمام حقوقم به من داد و جلوی خانواده تعهد داد که دیگررفتارهای گذشتهاش را تکرار نمیکند. البته روشی که من انتخاب کردم نسخهای که بتوان برای همه تجویز کرد و تنها بیان یک تجربه از زنی است که خود وکیل بوده است.
به هر حال قرار گذاشتم که از نو شروع کنیم و فقط با هم صحبت کنیم و مدتی فقط من و بچهها نصفه روز به خانه او میرفتیم تا پس از چندی قرار گذاشتم یک ماه آزمایشی با هم زندگی کنیم. قاطعیت من نشان داد که من ملک او نیستم و او نمیتواند برای نقاشی کردن و شعر گفتن و نحوه زندگی و تعلقات من تصمیم بگیرد و با من مثل ماشینی که خریده و میتواند هر طور دلش می خواهد تزیینش کند رفتار کند.
با خودتان رو راست باشید
حالا او حدود خودش را می داند و من نیز زنی هستم که نقشهای اجتماعی خودم را تعریف می کنم. درحال حاضر هم مشغول گذراندن دوره دکترا هستم و به مخاطبان خانه امن یک پیام خیلی ساده دارم و آن این است که با خودتان رو راست باشید و بدانید رفتارهای شماست که نوع رفتار دیگران با ما را تعیین میکند. ما برده آفریده نشدهایم . هیچ انسانی برده نیست. ما در تعیین رفتارهای شریک زندگی خودمان موثر هستیم واگر حقوق خود را بشناسیم و برای داشتن آن تلاش کنیم حتما شریک زندگی نیز متوجه حدود خودش میشود. تجربه من نشان داد که ما خودمان را به ترسیدن و ضعیف بودن میزنیم در حالی که میتوانیم قوی و مصمم باشیم.