Photo: Laura Smith/Flickr.com
سحر نیازی
مهسا همان سال اول بعد از پایان دبیرستان در کنکور سراسری رشته داروسازی قبول شد. دختری از خانواده خوب و متمول که در بهترین مدرسههای تهران درس خوانده بود و از بهترین امکانات زندگی بهرهمند بود. خانواده مهسا مذهبی سنتی بودند و مسائل مادی هم برایشان مهم بود.
مهسا هنوز ترم اول دانشگاه را شروع نکرده بود که کارت دعوت عروسیاش به دستم رسید. گوشی تلفن را برداشتم و به بهانه تبریک تلفن زدم. او ذوقزده گفت که پسری از خانواده خوب و مذهبی به خواستگاریاش آمده است و فعلا عقد کردهاند تا مراسم عروسی در سالن فرمانیه برگزار شود. دختر جوان یک ساعت برایم از ویلای شمال و وضع مالی و شغل پدر داماد جوان تعریف کرد و من مثل روز برایم روشن بود که کمتر از یک سال او به من با حالی دیگر زنگ خواهد زد. اما پیشبینی من خیلی زودتر از موعد و قبل از تاریخ عروسی به وقوع پیوست. یک روز خیلی اتفاقی مهسا را در خیابان دیدم. رنگ پریده و آشفته. صدایش زدم، با پیشنهاد خوردن چایی موافقت کرد. با هم به پاساژ گلستان رفتیم و من فرصت دادم تا خودش حرف بزند. اما دخترک به جای حرف بغضش ترکید و اشک ریخت.
مهسا برایم تعریف کرد که بعد از مدتی پسر جوان به او گفته که حق ندارد به دوستانش (شوهرش) بگوید که زن اوست چرا که او عاشق دختر دیگری است و تنها برای رهایی از غرغرهای پدر و مادر و تهدیدهای آنها تن به ازدواج داده است. چونکه پدر مولتی میلیارد پسر با فهمیدن عشق پسر به دختری که در شان خانواده آنها نیست، پسر را تهدید کرده که از خانه بیرونش میکند و دیگر از مواجب بیحساب و کتاب و ماشین آخرین مدل خبری نخواهد بود. مهسا اشک میریخت و برایم از داماد جوان ۲۰ سالهای حرف میزد که نه درسی خوانده بود و نه کاری داشت و دستش در جیب پدرش بود. به مهسا گفتم که حتما با مادر و پدرش حرف بزند و حتما مشکل را با آنها در میان بگذارد. قرار گذاشتیم که هفته بعد دوباره همدیگر را ببینیم اما مهسا سر قرار نیامد و موبایلش را جواب نداد. از شدت نگرانی مجبور شدم سری به خانه آنها بزنم و همانجا متوجه شدم که داستان بالا گرفته و پسر جوان خودکشی کرده است. مهسا هم با ناراحتی اعصاب شدید در خانه افتاده بود. مادر مهسا به محض دیدن من التماس کرد که به داخل بروم و با مهسا حرف بزنم که از خر شیطان بیاید پایین و هر جور شده مدتی با پسر زندگی کند تا بلکه سر عقل بیاید.
من متعجب و حیران به حرفهای مادر مهسا گوش میدادم که میگفت: خانم شما نمیدانید چه شانسی در خانه این دختر را زده است. تک پسر، خانواده پولدار و حسابی و متدین. من اطمینان دارم بعد از مدتی پسرک سرش به سنگ میخورد و سر زندگی خودش بر میگردد. ما آبرو داریم. کارتهای عروسی را پخش کردهایم و نمیخواهیم دشمن شاد بشویم. جواب مادر مهسا را ندادم و به سراغ دخترک بیچاره رفتم.
قرص خورده بود و بیحال روی تخت افتاده بود. با همان حال برایم تعریف کرد که پسر جوان کلا از عقد پشیمان شده و خودکشی کرده است و حتی چند بار قبل از خودکشی سعی کرده به شیوههای مختلف به مهسا مواد مخدر بدهد. در همین حال مادر مهسا عصبانی وارد اتاق شد و گفت: باز سفره دلت را باز کردی؟ باز نشستی مسائل خانوادگی را برای غریبهها تعریف کردی و خیلی صریح عذر من را خواست و گفت که حق دخالت در زندگی خصوصی آنها را ندارم.
نمیدانم چند ساعت طول کشید. فقط میدانم از فرمانیه تا یوسف آباد پیاده آمدم و به سراغ روحانی که میدانستم معتمد خانواده آنهاست رفتم. این آقای روحانی را سالها بود که میشناختم. اهل درس و بحث و فلسفه که دخلی به کار سیاسی نداشت و همیشه با روی باز از شاگردان قدیمیاش پذیرایی میکرد. داستان را برای ایشان تعریف کردم و گفتم که جان و سرنوشت و حیثیت این دختر در خطر است و من بسیار نگرانم. این آقا هم که بسیار مرد شریفی بود از خود مایه گذاشت و خیلی جدی خانواده طرفین را خواست و با دختر و پسر جوان صحبت کرد و خیلی جدی از آنها خواست که دست از سر این دختر و پسر بردارند.
امروز سالها از آن روزها گذشته است. بعد از آن داستان دیگر مهسا را ندیدم. میدانستم که مهسا بالاخره توانسته طلاق توافقی بگیرد و برای گذراندن فوق تخصص به آمریکا رفته است.
تا چند روز پیش که در فیسبوک پیغام آشنایی دیدم. مهسا بود. خبر تولد دخترش و عکسهای عروسیاش را برایم فرستاده بود. برایم نوشته بود که بعد از جدایی و گرفتن دکترا به آمریکا آمده و با همکلاسیاش ازدواج کرده است و او مرد بسیار شریف و خوبی است. البته فهمیدم که بعد از این همه سال هنوز خیلی تغییر نکرده است. باز هم برایم از وضع مالی و جشن عروسی باشکوه و خانواده پولدار همسرش نوشته بود.
از پیام او خوشحال شدم و برایش آرزوی موفقیت کردم.