عکس:Alyssa L. Miller
این داستانِ خشونت خانگی نوشته آلیسون پورتر است که سیزده سال از رابطه پر از خشونتش را بازگو میکند.
خانه امن:میدانم چه زمانی شروع شد، فقط نمیدانم چرا. لحظه شروع را چنان خوب به یاد دارم که انگار همین دیروز بود. هنوز میتوانم صورتش را ببینم؛خشم و نفرت را در صورتش میبینم. خیلی سریع این اتفاق افتاد. قبل از آن، اصلاً انتظارش را نداشتم. و بعد از آن، چیزهای زیادی یاد گرفتم.یاد گرفتم به نشانهها توجه کنم. یاد گرفتم آنطور عمل کنم که دیگران به من گوشزد میکنند. این طور بود که یاد گرفتم قدمهایم را بسیار بادقت بردارم تا مبادا ناراحت شود این هنری است که باید آن را کامل فرا گرفت. اما هرگز نتوانستم آن را بخوبی یاد بگیرم، حداقل نه در حد معیارهای مورد انتظار او.
اولین بار، روزی که آن هیولا قد علم کرد و چهره خبیث خود را نشان داد، فکر میکردم که این مشکل دارد برای کس دیگری اتفاق میافتد، و من از بیرون گود دارم به این ماجرا نگاه میکنم. باورم نمیشد که دارد اتفاق میافتد، یا شاید هم نمیخواستم اصلاً باور کنم.تنها کاری که کردم این بود که بگویم «نه» و به همان علت مجبور شدم تاوانش را پس دهم.
در آن روز، برای زندگی با هم، به خانه جدیدی نقل مکان کردیم. رفتیم با یک نوشیدنی، این موضوع را جشن بگیریم. وقتی که به آپارتمانمان برگشتیم، خلق و خویش یکمرتبه عوض شد. نمیدانم چرا. به من گفت وسایلم را جمع کنم و برگردم خانه، ولی که من هرگز نمیتوانستم چنین کاری کنم. میدانید، آنقدر دست از چیزهای زیادی کشیده بودم که دیگر نمیتوانستم برگردم. لجبازی و غرور باعث شد بمانم.
مشت کوبنده مثل رعد و برقی، به صورتم اصابت کرد. نیروی مشتش چنان مرا شوکه کرد که پاهایم سست شد. زمین افتادم و زبانم بسته شد، صورتم را گرفتم در حالی که بشدت میسوخت. به سختی صدایش را میشنیدم. میدیدم که با دندانهای محکم به هم بستهاش حرف میزد، و حتی یک کلمه از آنچه میگفت متوجه نمیشدم. هنوز به خاطر آن مشت، گیج بودم. دیدم که به سوی من خیز برداشت. هیچکاری نمیتوانستم بکنم در همان نقطه خشکم زده بود. گلویم را گرفت. بعد مرا به دیوار میخکوب کرد، و پاهایم آویزان بود. نمیدانم این همه زور را از کجا آورده بود. یادم میآید که با خودم فکر میکردم: «نمیتوانم نفس بکشم.» حس میکردم که خون داشت به سرم میرسید. به نیت زنده ماندن، تنها کاری را که به ذهنم میرسید انجام دادم – از تمام انرژیای که برایم مانده بود استفاده کردم و با زانو به کشاله رانش زدم. اقدام مناسبی نبود! حتی جاخالی هم نداد و دردی نکشید.
فریاد زد: «وقتی به تو میگویم برو آنجا، یعنی همین الان برو آنجا.»
نمیتوانستم حرکت کنم؛پاهایم هنوز آویزان در هوا بود. نمیتوانستم حرف بزنم؛ گلویم را هنوز گرفته بود. بعد مرا به آن سوی اتاق پرت کرد و به دیوار کوبیده شدم. گوشه اتاق، برزمین افتادم،به خود پیچیده بودم و نفس نفس میزدم. میترسیدم حرکت کنم و میترسیدم حرف بزنم. بدون حرکت همانطور دراز کشیدم. صدای بیرون رفتنش را شنیدم ولی همانجا درازکش باقی ماندم. یادم نمیآید چقدر طول کشید که بالاخره حرکت کنم، ولی به نظرم ساعتها طول کشید. تنها وقتی او رفت، به خودم اجازه دادم که گریه کنم. چنان گریستم که هیچ وقت تا بحال آنطور گریه نکرده بودم. اشک آسیبدیدگی،اشک خفت،اشک درد، و اشک ناکامی میریختم.در ذهنم بارها و بارها مرور میکردم و نمیخواستم آنچه را که اتفاق افتاده بود باور کنم.
ممکن است بپرسید «پس چرا آنجا را ترک نکردی؟» نمیتوانستم.میدانید، من قبلاً هم ازدواج کرده بودم. شوهرم مرا یکبار زد و من هم کار عاقلانه را کردم و او را ترک کردم. به خانه پدر و مادرم بازگشتم. میدانم، الان شما میگویید: «الان هم به همین علت باید او را ترک کنم.» نه، هرگز نمیتوانم. نمیتوانم چنین کاری کنم. میمانم، و همه چیز را درست میکنم.
رویارویی با شیطان
زمانی که دیگر در خانه پدر و مادرم بودم، در حالی که هنوز چشمم کبود بود، یک شب تصمیم گرفتم بیرون بروم. رفتم به آهنگهای یک گروه موسیقی گوش بدهم و او آنجا بود. پس از آن، در نهایت به همان مهمانیای رفت که من رفتم. هرگز از کنارم دور نمیشد. حس خوبی به من دست داد. اینجا مردی بود که به من توجه میکرد. به نظر میرسید به تمام کلمات من توجه میکند.به او درباره کبودی چشمم توضیح دادم. وحشت کرد.
گفت: «هیچ مردی دیگر تو را نخواهد زد. اجازه نمیدهم چنین چیزی دوباره رخ دهد.»
حس امنیت به من دست داد.
به خانه برگشتم، و با خودم فکر میکردم که این شروعِ یک رابطه معمولی است – و مساله جدی نیست، فقط دو نفر از کنار هم بودن لذت میبرند. ولی کاملاً در اشتباه بودم. افکار متفاوتی در سر او بود. مدام تلفن میزد، حتی وقتی دعوت به یک مهمانی را رد کرده بودم، برای من تاکسی فرستاد تا به آن مهمانی بروم. کنار آمدن با این موضوع برایم خیلی راحتتر از این بود که به سخنرانیها و موعظههای خانوادهام گوش کنم (آنها این رابطه را تأیید نمیکردند و از این موضوع خوششان نمیآمد چون هنوز از ترک شوهرم زمان زیادی نگذشته بود). سپس روزی رسید که پدرم نشست و به من گفت که آن مرد، وضعیت خوبی ندارد. گفت که سابقه زندان دارد، و در تمام زندگی دچار مشکلات و دردسر بوده است. نمیخواستم بشنوم. میدانید، از نظر من، او کسی بود که واقعاً مرا میخواست، دوستم داشت، و من فکر میکردم به او نیاز دارم.
روز بعد تلفن زد، و گفت که وسایلم را جمع کنم. برای زندگی باهم، یک آپارتمان، کیلومترها دورتر پیدا کرده بود. میخواست با من باشد. من هم همین را میخواستم. تا جایی که توانستم وسایلم را جمع کردم. نامهای برای پدر و مادرم گذاشتم. نگفتم کجا دارم میروم، ولی از آنها خواستم که بخاطر من خوشحال باشند. سپس رفتم. خانهی رویاییام را در ذهنم ساخته بودم و میخواستم در آن زندگی کنم. اما نمیدانستم که خانهای که ساخته بودم مملو از خس و خار بود.
آپارتمان ما شریکی بود. کف زمین روی تشک میخوابیدیم. آرامش و خوشی نداشتیم. پول کم داشتیم، ولی با همان سر میکردیم. این قرار بود زندگی جدید من، داستان جدید من، داستان جدید خشونت خانگی من باشد.
شب اول که بازگشت، کلی معذرتخواهی میکرد. باور کردم که واقعاً پشیمان بود و مطمئن بودم که فقط همین یک بار، این اتفاق افتاد و دیگر چنین چیزی برای من اتفاق نخواهد افتاد. گفت که همه چیز تقصیر من بود، و تعجبی ندارد که در ازدواج اولم هم شکست خوردم. آن موقع با خودم فکر کردم که مسلماً، من مقصر بودم. تقصیر خودم بود. نتوانسته بودم کاری کنم زندگی زناشوییام از هم نپاشد، پس ایراد از من بود. همانجا و همان موقع تصمیم گرفتم که خودم را تغییر دهم. میخواستم اطمینان حاصل کنم که این رابطه، پایدار خواهد بود. نمیخواستم به عنوان یک انسان شکستخورده زندگی کنم.
هنوز هر از گاهی، لغزش داشتم و اشتباه میکردم. این را میدانم، چون هنوز کبودیهایی داشتم که این مساله را اثبات میکرد. میخواست تشکیل خانواده بدهیم. قرصهای ضدبارداریام را پنهان کرد. خیلی زود باردار شدم. هم احساس خوشحالی میکردم و هم احساس ترس. حس میکردم این پایان کتک خوردن من بود، اما نگران بچهای بودم که در شکم داشتم. خیلی زود متوجه شدم که آن پایانی که حس کرده بودم اصلاً قابل رویت نبود. حتی در افق هم دیده نمیشد. فقط رویایی بود در دور دست.
الان که باردار هستم، آپارتمانی بهتر برایمان گرفته است. آپارتمانی که دیگر لازم نیست در آن با کس دیگری شریکی زندگی کنیم. دار و ندارمان یک تشک است، ولی حداقل آپارتمان و سرپناهی داریم که میتوانیم تشکمان را آنجا بگذاریم. توانستیم برایش اسباب و اثاثیه تهیه کنیم. دوستان و خانواده کمک کردند. اکنون همه انتخابهای مرا قبول کرده بودند. اما نمیدانستند چه اتفاقاتی در حال رخ دادن بود. با این حال نمیتوانم چیزی بگویم، نمیتوانم تصور کنم اگر چیزی بگویم با من چکار میکند. به هر حال، الآن بچهای در راه است و بهتر است هم پدر و هم مادر داشته باشد. میخواهم این آپارتمان را به خانهای گرم و دلپذیر تبدیل کنم. البته اجازه ندارم تنها بیرون از خانه بروم. او میخواهد مطمئن باشد که جای من امن است. خیلی مرا دوست دارد؛ هرگز نمیخواهد اتفاقی برای من بیافتد.
خواهر و برادرم آمدند تا مدت کوتاهی با ما بمانند، اما خیلی زود رفتند. با چکشی داد و بیداد به راه انداخت، یخچال فریزر را سوراخ کرد، و بعد دیوار دور سر من را سورخ کرد و با خنده “ده بیست سی چهل” میخواند.وقتی جیغهای هیستریک خواهرم را شنید، ایستاد نه بخاطر اینکه ازش خواهش کردم دست بردارد، بلکه به این خاطر که نمیخواست آنها بفهمند او واقعاً کیست. تمام تلاشم را کردم خانه را مرتب کنم. فکر نمیکنم دیگر به این زودیها خواهر و برادرم این طرفها بیایند. در درون دارم گریه میکنم؛ دارم بخاطر از دست دادن خانوادهام گریه میکنم. در ظاهر، باید طوری رفتار کنم که انگار او هیچ کار اشتباهی نکرده است.
بدون او نمیتوانم بیرون بروم. ولی خودش هر طور که دوست دارد میتواند بیاید و برود. با یکی از دوستانش که زن است،بیرون میرود.میگوید که “فقط دوستان معمولی” هستند و من حق ندارم شکایت کنم. و من هم باید بپذیرم. در طول رابطه ما، دوستان مونث زیادی داشته است، آنقدر زیاد که دیگر حسابشان از دستم خارج شده است. اگر حرفی بزنم، میدانم چه اتفاقی خواهد افتاد. اگر نظری بدهم، برایم سخت گران تمام خواهد شد. اما کتکها دیگر درد ندارند. چنان عادت کردهام که یاد گرفتهام بیخیال باشم و بگذارم هر چه میخواهد اتفاق بیافتد. بعداً درد خواهم کشید.
شب با همکارانش بیرون قرار گذاشته است. فقط دو هفته است که دارد کار میکند، اما من میدانم که سخت کار میکند و حقش است که شب برای خوشگذرانی بیرون برود. وقتی که بیرون بود، تصمیم گرفتم برای اتاق بچه، یک جفت پرده بدوزم. دیر وقت است. خیلی وقت است که با دست خیاطی میکنم و میدوزم، ولی میخواهم این پردهها تمام شوند.فقط یک تکه مانده. او آمد. صدای کلیدش را در قفل در میشنوم. لعنتی، سوزن در انگشتم فرو رفت. نمیتوانم تمرکز کنم. امیدوارم خلق و خویش خوب باشد.
فریاد زد: «چه غلطی داری میکنی؟»
در جواب گفتم: «دارم برای اتاق بچه پرده میدوزم.»
با تمسخر گفت: «برو بخواب.»
گفتم: «یک دقیقه دیگر میروم، بگذار این تکه آخر را تمام کنم.»
این را که گفتم، کل اتاق را دوید و با لگد به تنگ ماهی زد – تنگ ماهی خودش بود (چون چیزی متعلق به من نبود). همان جا، بدون حرکت نشستم. خشکم زده بود. آب که از تنگ میریخت رو پاهایم میپاشید. ماهیها روی فرش جان میدادند.
فریاد زد: «چرا نشستی؟ تمیزش کن.»
کاری را میکنم که بهم میگوید. دیوانهوار این طرف و آن طرف میدوم تا آب را پاک کنم و ماهی ارزشمندش را نجات دهم.
میگوید: «راستی، قرار بود در مهمانی شب ما با همسرمان باشیم، ولی من بجای تو با دختری از محل کارم رفتم که خیلی ازش خوشم میآید.»
آن موقع گریه کردم. چه فرقی میکرد آب بیشتری روی زمین بریزد؟ چه کسی متوجه میشد؟ چه کسی اهمیت میداد؟
روزها بعد روی تخت دراز کشیدیم.نمیتوانستم بخوابم. بچه زیاد تکان میخورد. داشتم کتاب میخواندم که ناگهان در جای خود نشست. به خود لرزیدم. در چشمانش میدیدم که لذت میبرد.
گفت: «بگیر بخواب.»
جواب دادم: «نمیتوانم بخوابم. میخواهم بیشتر کتاب بخوانم.»
بعد از آن چیزی که یادم میآید این است که روی زمین افتاده بودم. تخت را کج کرده بود و مرا هل داد و من با پا خوردم زمین. قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم، دوباره پرت شدم، این بار با قدرت یک سیلی. صورتم به رادیاتور اصابت کرد. میتوانستم حس کنم که صورتم داشت فوراً ورم میکرد. نگاه وحشتزده او نشان از این داشت که اوضاع بدی داشتم. تا حمام تلوتلو میخوردم. در را باز گذاشتم (اگر در را قفل میکردم ناراحت میشود). آمد داخل حمام پشت سرم، سعی کرد مرا در آغوشش بگیرد، و معذرت بخواهد مساله این بود که این من بودم که باعث چنین رفتار بدی در او میشوم. دوباره مقصر منم!!!
سپس آنجا را ترک کردم، و بعد از چند روز برگشتم. مدام تلفن میزد، و میگفت که متاسف است و خود را تغییر خواهد داد. حرفش را باور کردم.
زندگی پر از دروغ
این خشونت خانگی قرار بود در زندگی من تبدیل به یک الگو شود او مرا میزند، من خانه را ترک میکنم، و هردفعه باز میگردم با این باور که او تغییر خواهد کرد، ولی برای اینکه او تغییر کند، من باید تغییر کنم. حداقل او باعث شده که من چنین باوری داشته باشم.
به نقش بازی کردن ادامه دادم طوری که انگار همه چیز عادی است، خوب تا جایی که به من مربوط میشد، این خشونت خانگی، عادی بود.حدس میزنم برای دنیای بیرون، به نظرم ما زوج جوانی بودیم که رابطهمان را تازه شروع کرده و عاشق هم بودیم. اما در درون، ویران بودم. از لحظهای که از خواب بیدار میشدم تا آن لحظه که به خواب میرفتم،برای هر حرکتی و هر کاری که میکردم، باید نقشه میکشیدم، باید آنچنان مواظب میبودم که یک وقت ناراحتش نکنم. اگر غذای اشتباهی درست میکردم، اگر بچه گریه میکرد، اگر نظافت به درستی انجام نمیشد، اگر قهوه را سریع آماده نمیکردم، اگر زمانی که میخواست با او همبستر نمیشدم، باید تاوان پس میدادم.
من فقط میخواستم شاد باشم، و برای شاد بودنم باید کاری میکردم که او شاد باشد.
حتی بعد از به دنیا آمدن اولین پسرمان، اجازه استراحت نداشتم. الان، نه تنها باید نیازها و خواستههای او را برآورده میکردم، نیازها و خواستههای بچه تازه به دنیا آمده را نیز باید فراهم میکردم. تحمل کردم. افتخار میکردم که در طول روز چقدر کار میکردم. خانه را از پایین تا بالا تمیز میکردم. لباسها را میشستم و اتو میکشیدم. همه غذاها را از اول درست میکردم، و پسرم تمیز بود، خوب بهش غذا میدادم، و شاد بود (اگرچه زیادی وابسته و دور و بر من بود). هر وقت قهوه میخواست فوراً برمیخواستم و برایش آماده میکردم. میخواستم کامل و بینقص باشم. فکر میکردم هر چقدر کامل باشم، بیشتر مرا دوست خواهد داشت، و اگر واقعاً مرا دوست داشته باشد، دیگر خشونتی در کار نخواهد بود.
سه ماه بعد از تولد پسرم، دوباره باردار شدم. باورم نمیشد. داغان شدم. اشتباه برداشت نکنید، این بچه را بدون هیچ قید و شرطی دوست دارم، فقط اینکه بچه دیگری قرار بود مرا به او وابستهتر کند. زندگی به خودی خود سخت بود، حالا با یک بچه دیگر چطور میتوانستم زندگی را بگذرانم؟
نه کتک زدنها تمام شد، نه درخواستهای غیرمنطقی، و نه دست از بیرون رفتن با دوستهای خانمش برداشت. ولی مرا دوست داشت، و میگفت که نمیتواند بدون من زندگی کند.
این برای من کافی بود به من نیاز داشت. باید میماندم، باید همه چیز را درست میکردم، نه فقط بخاطر ما دو نفر، بلکه بخاطر بچههایمان.
قبل از تولد بچه دوممان، نقل مکان کردیم و همسایه مادرم شدیم. خب الان احساس امنیت میکردم. حالا که دیگر مادرم در همسایگی ما است، دیگر جرات نخواهد کرد کاری بکند. نه، اشتباه کردم!!! به نظر میرسید این را فرصتی هیجانانگیز برای نشان دادن شهامت از خود میدید.
پسر دوم ما، زودرس به دنیا آمد. البته جای تعجب نداشت. داشتم این تکهیکوچک و بیگناه از زندگی را وارد تار و پود در هم تنیدهای از فریب و دروغ میکردم. ولی باور داشتم که میتوانم همه چیز را درست کنم و این داستان خشونت خانگی را تبدیل به یک زندگی بینقص کنم.
وقتی که پسر دومم فقط چند ماهش بود، شرایط به اوج خود رسید. بیرون از خانه مشروب میخورد، خانه میآمد و قاطی میکرد. مثل جنزدهها میشد، دهانش پر کف میشد. پسر بزرگم در خانه پدرم خوابیده بود، و بچه هم در طبقه بالا در تختش خواب بود. حتی یادم نمیآید چطور همه چیز شروع شد، یا چه چیز باعثش شد، فقط یادم میآید که چه اتفاقی افتاد. با چکش به تلویزیون ضربه زد، تابلوها را خرد کرد، تزئینات دکوری و هر چیز دیگری را که دستش به آن میرسید شکست.در کاناپه،بیحرکت نشستم،آنقدر میترسیدم که کوچکترین حرکتی نمیکردم، از ترس اینکه مبادا هدف بعدی او، من باشم. از موقعیت استفاده کرد و به آرامی به آشپزخانه رفت و با یک چاقوی گوشتبری الکتریکی آمد. به سمت من آمد و آن را به برق زد. در این هنگام، چنان قلبم تند میزد که دردم آمد.
گفت: «حالا بیا ببینیم.»
چاقو را روشن کرد. ناگهان شروع کرد به بریدن کاناپه دور من. وحشت کرده بودم، و باور داشتم که این آخرین دقایق زندگی من بر روی کره زمین است.
در حالی که داشت دور سر من روی کاناپه را میبرید، گفت: «اینجا جایی است که تو نشسته بودی.»
قاطی کرد و کاملاً دیوانه شد. سعی کردم به سمت پلهها فرار کنم، باید پسرم را برمیداشتم و فرار میکردم. از من سبقت گرفت.همانطور که پسرمان را بغل کرد، به او التماس میکردم که بگذارد او را در کنار خودم داشته باشم. نمیخواست رهایش کند. باید کمک میگرفتم و بیرون میرفتم. صبر کردم تا به آن یکی اتاق برود و از فرصت استفاده کردم. پا برهنه دویدم اما نه به خانه همسایه بلکه خیابانها دورتر به سوی خانه عمههایش. میداند، اگر به خانه بغلی میرفتم، خیلی زود دنبالم میآمد. پلیس آمد، اما وقتی رفتند که پسرم را بگیرند، او آرام بود و گفت که من دارم چرند میگویم. درست است، خانه کلاً ویران بود، اما او مقصر نبود.
بچههایم را گرفتم و به جایی پناه بردم. خیلی دیوانه شده بود؛ باید از خودمان محافظت میکردم. آن پناهگاه بسیار کثیف بود، پر از موش بود و معلوم نبود اصلاً کجا بود. از تجربهای که در زندگی داشتم، بدتر به نظر میرسید. خیلی زود برگشتم خانه. قفلها تعویض شده بود و حکم قانونی صادر شده بود که او را از نزدیک شدن به من منع میکرد. احساس امنیت بیشتری میکردم.
هشت ماه با زندگیام کنار آمدم و از آزادیام لذت میبردم. فکر میکردم شاد هستم، اما هنوز دوستش داشتم و فقط اگر اخلاقش خوب میشد و خوشزبانی میکرد، دوست داشتم برگردد. میدانم درک کردنش سخت است چرا دوباره یک آدم خشن و بدرفتار را به زندگیات برگردانی؟ مخصوصاً کسی که به خوبی او را میشناسی. بعد از تجربه کردن خشونتهای خانگی، نیاز داشتم که کسی مرا دوست داشته باشد، نیاز داشتم که کسی به من نیاز داشته باشد، و او کاری میکرد که من چنین حسی داشته باشم. به علاوه، اگر او نمیتوانست مرا داشته باشد، زندگی برایش ارزشی نداشت. بنابراین به زندگیای برگشتم که به خوبی آن را میشناختم (دوباره!!!).
چیزی نگذشت که دوباره باردار شدم. این بار قرار بود دختردار شوم، این چیزی بود که او میخواست. عاشق پسر اولمان بود، اما به دومی اصلاً علاقهای نشان نمیداد چون دختر میخواست. بالاخره، از نظر او کاری را درست انجام دادم.
گفت: «بیا ازدواج کنیم.»
اولین باری نبود که چنین درخواستی میکرد. قبلاً هم قرار بود با هم ازدواج کنیم ولی من رد کردم. این بار قبول کردم. حداقل دیگر تلاش نمیکرد من را با زورگویی و اجبار وارد این زندگی کند. اینطور به تمام چیزهایی که میخواست میرسید، زندگیاش کامل میشد. ازدواج کردیم. این بار کاملاً به من مدیون بود.
چند سال بعد، دوباره جدا شدیم. این بار، خواست او بود. ویران و داغان شدم. طرد شده بودم. به اندازه کافی خوب نبودم. البته زیاد طولی نکشید. دوباره خودش را وارد زندگیمان کرد. ولی دیگر خبری از گل و عشق نبود. فقط میخواست در همان خانه بماند اما زندگی را برای من جهنم کند. واقعاً جهنم را تجربه کردم، بچهها هم همینطور. داشت همه ما را نابود میکرد. تصمیم گرفتم که بخاطر بچههایم هم که شده جدا شوم. نمیتوانستم ببینم که همیشه درد دعواهای ما را تجربه میکنند. مردم درک نمیکردند چطور من توانستم بچههایم را ترک کنم، ولی مجبور بودم، بخاطر خودشان. روزی که از آنجا رفتم، قلبم پاره پاره شد. همیشه در حال گریه بودم. اصلاً دوست نداشتم آنها را ببینم، چون میدانستم که دیگر شبها نمیتوانم پتویشان را روی آنها بیندازم، و دیگر صبحها که بیدار میشوند بالای سرشان نیستم. آنچنان حس بدی داشتم که به خودکشی فکر میکردم.
یک روز که به دیدنشان رفته بودم، از من خواست که برگردم. سراغ کیفم رفته بود و نامهای را خوانده بود که برای پسر بزرگم نوشته بودم. خیلی وقتها کیفم را چک میکرد. نمیدانم که آیا از روی دلسوزی میخواست من برگردم، یا از روی عشق، و یا فقط بخاطر اینکه از تحمل مسئولیت بزرگ کردن بچهها خسته شده بود. از فرصت استفاده کردم. شرایط برای مدت کوتاهی بد نبود. دعوایی در کار نبود. دیگر خبری از کتککاری نبود. اما خشونت روحی دوباره برگشت. به نوعی به تمام وجودم رخنه کرد. واقعاً متوجه شروع نشدم.
سالها بعد، شرایط واقعاً از کنترل خارج شد. پس از شش ماه جدایی، آشتی کردیم و بعد از دو سال سختی، اوضاع به اوج وخامت رسید. سعی کرد مرا خفه کند. واقعاً فکر کردم دیگر زندگیام به پایان رسیده. این بار واقعاً دیگر سنگ تمام گذاشت. قبلش رفته بودیم عروسی برادرم، و شب که رفتیم بخوابیم، به من حمله کرد. یادم میآید دستهایش دور گلویم بود که سفت و سفتتر میشد. حس میکردم دارم سست میشوم. سعی کردم مبارزه کنم، ولی فایدهای نداشت.فقط میتوانستم به بچههایم فکر کنم، نمیتوانستم رهایشان کنم. میدانستم که میخواهد مرا بکشد. نمیدانم آیا سر عقل آمده بود یا فکر زندان باعث شد عقب بکشد ولی چیز بعدی که یادم میآید این است که صدای ناله ضعیفی را میشنیدم که همینطور ادامه داشت. نمیدانستم از کجا میآمد سپس متوجه شدم خودم بودم. در گوشهای نشسته بودم و به جلو و عقب تکان میخوردم. جیغ زد و گفت که دست از این حرکت بردارم چون او را میترساند. فشار بلایی که سرم آورده بود، باعث شد رگهای خونی چشمانم بترکد. آنجا بود که فهمیدم اگر برای همیشه از او جدا نشوم، بچههایم بیمادر میشوند. به این نتیجه رسیدم که دیگر کافیست. روز بعد به او گفتم که دیگر همه چیز تمام است. موافقت کرد اما بعداً تصمیم گرفت که نه تنها خانهای برای خود خواهد گرفت و زندگی خودش را خواهد داشت، بلکه هر وقت دوست داشته باشد خواهد آمد و هنوز ازدواجمان سر جای خودش خواهد ماند. وقتی که من این را رد کردم، زندگیام تبدیل به جهنم شد. دستور میداد کی و کجا بخوابم، به من پول نمیداد، وقتی خواب بودم مرا از تخت پایین میانداخت، و دوباره شروع به کتک زدنم میکرد. جای چیزها را عوض میکرد، بخاری را روشن میکرد درحالی که من فکر میکردم باید خاموش باشد. به نظرم داشتم دیوانه میشدم.
پیروزی در مواجه با ترس
مادرم به این نتیجه رسیده بود که دیگر بس است. رفت سراغ پلیس. من را با مامور رابط خشونت خانگی در تماس گذاشتند هرگز نمیدانستم چنین کمکی وجود دارد. او به نوبه خود مرا به مددکار خشونت خانگی معرفی کرد. با درک و کمک آنها، متوجه شدم که زندگیای که به نظرم عادی میآمد خیلی خیلی غیرعادی است. متوجه شدم که قربانی خشونت خانگی بودم، سیزده سال اینگونه بودم. وقتی یکی دو هفته بعد دوباره گلویم را گرفت، به کمک آنها بود که شهامت پیدا کردم از پلیس بخواهم دخالت کند. خدا را شکر که این کار را کردم. دستگیر شد و به تلاش برای قتل متهم شد. چند روز بعد، جرمش به حمله فیزیکی به قصد آسیبرسانی و نقض آرامش کاهش یافت.
هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روانی ویران بودم. بچهها هم خوب نبودند. شاهد چیزهای زیادی بودند، ولی از آن بدتر، آنها مجبور بودند در مورد پدرشان به پلیس اظهاراتی ارائه بدهند، مردی که هم دوستش داشتند و هم به او احترام میگذاشتند. زندگی معصومانهشان ویران شده بود، و همه اینها بخاطر این بود که من فکر میکردم در طول این سالها باید سکوت و تحمل میکردم. زیاد طول نکشید که فهمیدم که بهترین کار ممکن را انجام داده بودم. بچهها آرامتر شدند و سر و سامان گرفتند. الان میتوانستند بچگی خود را سیر کنند و دیگر کسی به این دلیل سر آنها فریاد نمیزد. همه ما دیگر آزاد بودیم.
این آزادی تازه بدست آمده، جلوی احساسات گناه، ترس، پشیمانی، و خشم را نگرفت اینها احساساتی بودند که نه تنها نسبت به او، بلکه بخاطر تحمل این همه بدبختی طولانیمدت، نسبت به خودم هم داشتم.
باید زندگیمان را از نو میساختم. از جایی، نیرو و قدرت پیدا کردم. هنوز در ترس از او به سر میبردم، اما میدانستم باید شروع کنیم به زندگی کردن، باید تمام آسیبهای وارد شده را از بین ببریم. و توانستیم. موفق شدیم.
این موضوع به دادگاه کشیده شد. دفعه اول به تعویق افتاد. دفعهدوم، روز قبل از دادگاه بشدت مریض بودم میدانستم که باید او را ببینم. این چیزی بود که بیش از همه مرا میترساند. نمیدانستم ممکن بود چه حسی به من دست بدهد. بالاخره اتفاق افتاد او را دیدم، درست در دادگاه. مثل بید میلرزیدم. اما در درون میگفتم: «خیلی بدبختی، دیگر نمیتوانی به من دست بزنی. مهم نیست چکار میکنی یا چکار کردی، من تمامش کردم و الان میتوانم همه چیز را تمام کنم.»
متأسفانه، دادگاه دوباره به تعویق افتاد چون یکی از شاهدها به دادگاه نیامد. اما میدانستم هر زمان که این اتفاق بیافتد، صرف نظر از عواقب آن، فقط همین که قضیه بالاخره به چنین مرحلهای رسیده، خود بدین معناست که مرا باور کردهاند و او باید برای بقیه عمرش تنها با خودش زندگی کند. ولی من زندگی خودم را خواهم داشت. به زندگی ادامه دادم. خودم را جمع و جور کردم. دوباره با کس دیگری آشنا شدم کس خاصی نبود، فقط برای خوشگذرانی با او بیرون میرفتم. الان آدم متفاوتی هستم. زندگی میکنم و کنترل اوضاع را دارم. به آینده امیدوارم و خدا را شکر میکنم که آیندهای دارم. دو سال بعد، با مرد فوقالعادهای آشنا شدم. آرام جلو رفتیم، یک سال و نیم فقط دوست بودیم تا اینکه گام بزرگ را برداشتیم و نامزد کردیم. من و بچههایم را خیلی دوست دارد و اگر بخواهم، تمام دنیا را به من میدهد. دارم آخرین گام بهبودی از کابوسی را برمیدارم که دنیای من را فرا گرفته بود، دارم ۱۰۰۰ کیلومتر سفر میکنم که با او باشم و یک شروع جدید برای خانوادهام داشته باشم. داستان خشونت خانگی من به اتمام رسیده است. زندگیام تازه شروع شده است.
majid said on مرداد ۱۲, ۱۳۹۴
هنوز متوجه نشدم چرا اینقد با این آدم موند.
Anonymous said on مرداد ۱۴, ۱۳۹۴
فوق العاده بود.