عکس: newmalestudies.com
نوشته: دونالد گ. داتون و کاترین ر. وایت
ترجمه: اهورا افشار
خشونتِ شریک زندگی (intimate partner violence) یا خشونت خانگی معمولاً به عنوان «مسئله زنان» یا «خشونت علیه زنان» شناخته میشود. در نتیجه، این فرضیه به وجود آمده است، مردانی که درگیر روابط خشونت آمیزهستند، خشن و پرخاشگرند و میتوانند شریک زندگی خود را آزار دهند و به وی صدمه بزنند. بنابر چنین باورهای مبتنی بر نقش های کلیشهای جنسیتی یا «تئوری رفتارجنسیتی» (gender paradigm)، مردان تحت خشونت خانگی هنگام مراجعه به مراکز حمایت اجتماعی و یا در مواقع تلاش برای محافظت خود از شریک زندگی مونث، با سوء ظن و ناباوری روبرو میشوند. قربانیان مرد گزارش میکنند که به حمایت اجتماعی دسترسی ندارند چرا که خدمات اجتماعی، از خط تلفن حمایت گرفته تا پناهگاهها، همگی تنها برای زنان در نظر گرفته شدهاند. در این نوشته، چنین مشکلاتی که مردان قربانی با آن مواجه میشوند مورد بررسی قرار میگیرد.
«احتمال اینکه پسری که از مادرش کتک میخورده است در آینده رفتار خشونت آمیزی نشان دهد سه برابر کودکی است که تحت خشونت مادر نبوده است. اگر او زنی را بزند، بدون ملاحظه برای شرایط زندگیش، در پروسه قانونی قرار میگیرد که در آن مسئولیت کامل رفتار خشونت آمیز خود را به عهده دارد. به عنوان محصول سیستم مردسالاری شناخته میشود و مزیت های مذکر بودن به عنوان تنها عامل رفتار خشونت آمیز دانسته میشود.» (Linda Mills, Insult to Injury, 2003, p. 3).
وقتی صحبت از خشونت خانگی به میان میآید، باورهای کلیشهای در مورد رفتار پرخاشگرانه و سلطه جویانه مردانی به ذهن خطور میکند بر این اساس که بسیار حسود و دائماً مست هستند. او شریک زندگی زن را تهدید میکند، به او حمله ور میشود و تحت آزار لفظی قرار میدهد و در تمام مدت زن قربانی است و رفتار غیرخشونت آمیزی دارد. اگر در آمریکا از دانشجوایان در مورد خشونت خانگی بپرسید، ممکن است به موارد خشونت خانگی در روابط مردان معروفی از قبیل “او جی سیپسون” یا “کریس براون” اشاره کنند. (یادداشت مترجم: او جی سیپسون بازیکن فوتبال آمریکایی است که در سال ١٩٩٧ از اتهام قتل همسر سابقش و دوست وی تبرئه شد. کریس براون خواننده و بازیگر است که در سال ٢٠٠٩ اقرار کرد که دوست دخترش سابقش را مورد خشونت جسمی قرار داده بود.)
گرچه امیدواریم که چنین باورهای کلیشهای تنها در میان افراد ناآگاه وجود داشته باشد،اما متاسفانه واقعیت این طور نیست. افراد تحصیل کرده که کلیشههای جنستی در مورد زنان و دیگر اقلیت ها را رد میکنند، ممکن است که در مورد خشونت خانگی چنین باورهای کلیشهای به «تئوری رفتار جنسیتی» داشته باشند که بر اساس آن، در کلیه موارد خشونت خانگی مردان پرخاشگر و زنان قربانی و بیپناه هستند و مردسالاری و سلطه بر زنان ریشه همگی آن است. نمونه چنین تفکری در نوشتههای راسل و امورسون دوباش (Dobash & Dobash, 1979; 1988)، والتر دکسردی (Dekeseredy, 2011; DeKeseredy & Schwartz, 2003) و مالی دراگیویچ (۲۰۰۹Dragiewicz, 2008; Dragiewicz & Lindgren, ) یافت میشود. تئوری این تفکر از نوشتههای مارکسیست – فمنیست کاترین مکینون (MacKinnon, 1989) سرچشمه میگیرد که میگوید: «رابطه جنسیت با فمنیسم مثل رابطه کار است با مارکسیسم» (p. 3). در نتیجه، خشونت خانگی که در آن مرد زن را میزند «خشونت علیه زنان» شناخته میشود که تعریفی جمعی و سیاسی است. برای مواردی که زنْ مرد یا حتی زن را میزند، در این تعریف جا نمیگیرد.(e.g., Lie, Schilit, Bush, Montague, & Reyes, 1991). چنین مواردی ریشه در مسائل فردی و روانی دارد. وقتی اطلاعات در مورد خشونتِ شریک زندگی مونث در مطالعه (survey) ملی موری استراوس (Straus, 1980) یافت شد، به عنوان رفتار خشونت آمیز ناچیز شمرده شد و کسی این شکل خشونت را جدی نگرفت. مایکل جانسون آن را «خشونت عادی در میان زوج ها» (Johnson, 1995) نامید که دوجانبه است و زن تنها در دفاع از خویشتن به آن دست میزند (Saunders, 1986; 1988; 2002). آنچه اکنون بر ملا شده این است که زنان شریک زندگیِ مذکر و غیرپرخاشگر را بیشتر مورد حمله قرار میدهند تا مردان شریک زندگیِ مونث و پرخاشگر را.
این فرضیه «تئوری رفتارجنسیتی» در مطالعات متعددی تقویت شده است که در آن مردان مجرم و زنان قربانی هستند. دسته اول در مطالعات گروههای معالجه تحت دستور دادگاه (e.g., Dutton, 1995b; Gondolf, 1999; Saunders, 1992) و دسته دوم در مطالعات واقع در پناهگاههای زنان (e.g., Johnson, 2008) انجام شدهاند. به عبارت دیگر، جمعیت تحت مطالعه در میان مجرم ها و قربانیان انتخاب شدهاند و به طور کلی نمونه جامعه نیستند (Straus, 1992b). معتقدان به «تئوری رفتار جنسیتی» قابلیت کلیت بخشیدن به نتایج چنین مطالعاتی را زیر سئوال نمیبرند؛ مطالعاتی که منتخب سیستمی هستند که دارای این پیش فرضیه است که مردان همیشه مجرم و زنان همیشه قربانی هستند. مثلا جانسون به این نتیجه دست یافت که مردان تنها مجرمان «تروریسم خانگی» (intimate terrorism) هستند، یعنی خشونت شریک زندگی برای دستیابی به اهداف بخصوص (Johnson & Leone, 2005). وی با مصاحبه با زنان در پناهگاهها به چنین نتیجهای رسید. وی تشریح آنها از خشونت خانگی را صادق دانست و در مورد خشونت زنان علیه مردان سئوالی نکرد. به گفته خودش، «یک سئوال انتخاب کردم در مورد اینکه به گفته زن، آیا مرد رفتار خشونت آمیز داشته است یا زن؟» (Johnson, 2008, p. 20). معنای این تحقیق این است که جانسون فقط به تشریح زنان از وقایع اعتماد کرد و کلیه تحلیل خود را در مورد خشونت شریک زندگی بر اساس گفته ایشان بنا ساخت. وی بررسی نکرد که آیا چنین گزارش و تشریحی صداقت دارد یا اینکه برای تبرئه خویش به عنوان قربانی گزارش میشود و یا اینکه داستان های اغراق شدهای است که از دیگر زنان مقیم پناهگاه شنیده شدهاند. متدولوژی و روش تحقیق وی چنین است که این دیدگاه را تقویت میکند که زنان منفعل و قربانی خشونت خانگی هستند. پس تعجبی ندارد که «تروریسم خانگی» در این پژوهش همیشه توسط مردان اعمال شود و زنان تنها در دفاع از خویشتن مرتکب خشونت شریک زندگی شوند.
ولی زنان مقیم پناهگاه کسانی هستند که تحت خشونت شدید شریک زندگی واقع شدهاند (Straus, 1992b). در نتیجه اگر جمعیت تحت پژوهش را عوض کنید، نتایج تحقیق هم عوض میشوند. مثلاً تحقیق گراهام-کوان و آرچر (Graham-Kevan and Archer, 2003) نشان داد که احتمال زیادی وجود دارد که مذکر بودن «تروریسم خانگی» نتیجه انتخاب جمعیت تحت مطالعه باشد. در واقع اگر اطلاعات به دست آمده از پناهگاههای زنان را حذف کنیم، بین رفتار خشونت آمیز زنان و مردان تفاوت زیادی نیست (p. 1261). ٨٠% تروریست های خانگی مذکر در نتیجه اطلاعات به دست آمده از پناهگاهها کشف شدهاند در حالی که جمعیت تحت مطالعه در پناهگاهها تنها ١٧% جمعیت کلی تحت مطالعه بوده است. لاروش (LaRoche, 2005) پدیده «تروریسم خانگی» را از اطلاعات آمار سال ٢٠٠۴ مطالعه ملی اجتماعی کانادا (Canadian National Social Survey) مورد بررسی قرار داد که روابط قدرت و خشونت شریک زندگی را تحت بررسی قرار داد. در این اطلاعات ملی، ٢.۴% زنان و ۶.٢% مردان گزارش کردند که قربانی «تروریسم خانگی» بودهاند. یک تحقیق مردان تحت خشونت شریک زندگی نشان داد که نقشهای جنسیتی این گروه برعکس اطلاعات به دست آمده از زنان مقیم پناهگاهها است (Hines & Douglas, 2010). اطلاعات بیشتر در مورد این پژوهش در ذیل مندرج است.
پژوهش رفتارهای جنسیتی بدون جمعیت زنان مقیم پناهگاه، به نتایج بسیار متفاوتی از جانسون میرسد. شگفتانگیز نیست که اگر جمعیت تحت مطالعه از افراد مونث قربانی انتخاب شده باشد، نتایج گمراه کنندهای به دست میآید. در سال ١٩٩٢ موری استراوس (Straus, 1992b) گزارش کرد که زنان مقیم پناهگاهها ١١ برابر زنان جامعه (به طور کلی) مورد خشونت قرار میگیرند.
مشکل تنها در انتخاب جمعیت تحت مطالعه نیست، بلکه عدم پرسش در مورد خشونت زنان نیز مشکلساز است. رنه مکدونالد و همکارانش، درباره خشونت زنان نیز از زنان مقیم پناهگاهها سئوال کردند و اطلاعات به دست آمده را با رویکرد یک جانبۀ جانسون مقایسه کردند (McDonald, Jouriles, Tart, & Minze, 2009). وقتی از این زنان در مورد خشونت اعمال شده به دست خودشان سئوال شد، ۶٧% آنان گزارش دادند که خودشان نیز رفتار بسیار خشونت آمیزی علیه شریک زندگی خویش نشان میدادند. رفتار خشونت آمیز زنان در مشکلات رفتاری کودکانشان تاثیر شدید دارد. به نوشته آنها، خشونت شریک زندگی شدید توسط مردان به ندرت در عدم حضور دیگر شکل های خشونت خانگی دیده میشود (p. 94). چنین رفتار خشونت آمیزی شامل خشونت والدین علیه کودکان و خشونت مادران علیه کودکان است. این نتیجه مخالفِ این باور کلیشهای است که مردان همیشه مرتکب خشونت علیه زنان غیرپرخاشگر هستند؛ چرا که یکی از مطالعات اندکی است که از برخورد یک جانبهای دوری میکند. در زیر به این مسئله دوباره پرداخته خواهد شد.
خشونت مادر علیه کودک موجب اختلالات رفتاری در کودکان میشود، مخصوصاً در پسران. به علاوه، در مطالعه ١۶١۵ خانواده دارای هر دو والدین، احتمال اینکه کودکان تحت خشونت مادر باشند دو و نیم برابر احتمال خشونت پدر میباشد (McDonald, Jouriles, Tart, & Minze, 2009). همچنین در مطالعه گسترده ملی بد رفتاری با کودکان در آمریکا (U.S. National Survey on Child Maltreatment) که شامل رسیدگی به ٧١٨ هزار و ٩۴٨ مورد سوء استفاده از کودکان است، به این نتیجه رسید که معمولترین (۵٨%) مجرمان، مادران بیولوژیکی (و نه مادرخواندهها) بودهاند (Gaudioisi, 2006). خطر خشونت علیه پسران از طرف مادر نیز بیشتر است. به عبارت دیگر، همینطور که نقل قول لیندا میلز در ابتدای این مقاله نشان میدهد، خشونت مادر علیه پسر احتمال خشونت خانگی پسر در آینده را بالا میبرد و در آن مقطع، پسر که مرد شده است، مهاجم، پرخاشگر و محصول مردسالاری شمرده میشود.
مسئله گزارش کردن خشونت خانگی
یکی از دلایل اینکه خشونت خانگی علیه مردان کمتر از واقعیت تخمین زده میشود این است که احتمال اینکه مردان، خشونت شریک زندگی را به پلیس گزارش دهند از زنان کمتر است. در سال ١٩٨۵، کمتر از یک درصد از مردانی که مورد حمله زنشان قرار میگرفتند به پلیس خبر میدادند (Stets & Straus, 1992). همان مطالعه نشان میدهد که احتمال اینکه مردانی که تحت خشونت زنشان قرار میگیرند وی را بزنند کمتر از این است که زنانی که تحت خشونت شوهرشان قرار میگیرند او را بزنند. احتمال اینکه مردان به دوست یا خویشان خبر دهند بسیار کمتر از زنان است (تنها ٢%). همانطور که در زیر آمده است، اینطور نیست که چنین موارد خشونت خانگی بیاهمیت باشند. اجتماعی بودن مردان به نسبت احتمال درخواست کمک از دیگران، کاهش مییابد (Goldberg, 1979). در طول تاریخ، مردانی که مورد خشونت خانگی زن شان قرار میگیرند، مورد تمسخر دیگران واقع میشدند (Davidson, 1977). در اروپای قرون وسطی، مرد قربانی خشونت خانگی را سوار الاغ میکردند به طوری که پشتش به طرف سر الاغ باشد، سپس او را در شهر میگرداندند و به آلت تناسلیاش مشت میزدند. آنها این عملی را «چاریواری» (charivari) مینامیدند (Dutton, 1995a). فرایند اجتماعی کردن مردان (Goldberg, 1979) تحت خشونت شریک زندگی مونث قرار گرفته اند است که مشکلاتش را خصوصی بداند. جالب اینجاست زنانی که شوهرشان را تحت خشونت قرار میدهند بیشتر این عمل را گزارش میکنند تا مردانی که تحت خشونت خانگی قرار میگیرند (Desmarais, Reeves, Nicholls, Telford, & Fiebert, 2012a; 2012b). یعنی یا اینکه زنان پز میدهند که شوهرشان را میزنند یا مردان منکر قربانی بودنشان هستند و یا هر دو.
مسئله سئوال های یک جانبه
در بالا نشان داده شد که سئوال یک طرفه جانسون (پرسیدن از زنان مقیم پناهگاه درباره خشونتی که علیه ایشان اعمال شده است) به نتایج نادرستی در مورد «تروریسم خانگی» انجامید. این مشکل همچنین در مطالعاتی وجود دارد که تنها از زنان در مورد قربانی بودن آنان سئوال میکند. مطالعه ملی خشونت علیه زنان (Tjaden & Thoennes, 2000) از جمعیت تحت مطالعه درباره «قربانیِ یک جرم بودن» سئوال کرد. البته چنین سئوالی جواب ها را تحت تاثیر قرار میدهد چراکه فرض میکند که همه، رفتار پرخاشگرانه یا خشونت آمیز را «جرم» میدانند. استراوس (Straus, 1999) نشان میدهد که حذف کردن این سئوال، و پرسیدن در مورد رفتارهای تعریف شده در مورد عکس العمل به رفتارهای اصطکاک آمیز، احتمال گزارش کردن چنین رفتاری را ١۶ برابر میکند برای اینکه اشخاص تنها وجود یک سری رفتار را گزارش میکنند بدون اینکه چنین رفتاری را «جرم» بدانند. (چه اینکه خود شخص این رفتار را نشان میداده یا اینکه تحت آن واقع میشده است.) ولی حتی این مطالعه نیز به همان نسبت موارد خشونت شریک زندگی مرد علیه زن را مییابد، روشی که تحت انتقاد کسانی واقع شده است که میخواهند شواهد علیه را «تئوری رفتارجنسیتی» حذف کنند(Straus, 1992a). در هر صورت مشکل جدی دیگری در مورد سئوال های یک جانبه وجود دارد: در مورد خشونت خانگی دوجانبه سئوال نمیشود.
خشونت خانگی دوجانبه به معنای رفتار خشونت آمیز از طرف هم زن و هم مرد است. پنج مطالعه گسترده در مورد قربانی بودن و ارتکاب خشونت خانگی نشان میدهد که متداولترین شکل خشونت شریک زندگی، خشونت دوجانبه میباشد که در آن شدت خشونت مرد علیه زن به همان شدت خشونت زن علیه مرد است (جدول ١). از میان موارد خشونت خانگی یک جانبه، ٧٠% خشونت زنان علیه مردان است و فقط ٣٠% خشونت مردان علیه زنان (Stets & Straus, 1989; Whitaker, Haileyesus, Swahn, & Saltzman, 2007). این اکتشاف به این معناست که ٧۵% زنانی که گزارش میکنند قربانی خشونت بودهاند، مرتکب آن هم بودهاند. این نتیجه یک تقسیم ساده است که در آن نتیجه تقسیم برابر است با کسانی که گزارش کننده خشونت دوجانبه هستند (کسانی که گزارش کردند که هم قربانی خشونت خانگی بودهاند و هم مرتکب آن) و مقسوم علیه برابر است با زنانی که در مطالعات یک جانبه، گزارش کردهاند قربانی خشونت خانگی هستند. نتایج واقعی به دست آمده در مورد نسبت زنانی که قربانی خشونت خانگی هستند به زنانی که هم قربانی و هم مرتکب خشونت خانگی هستند چنین است: ٨۴% در زوج هایی که با هم زندگی میکنند ولی ازدواج نکردهاند و ٧٣% در زوج های متاهل (Stets & Straus, 1989). در مطالعه وایتکر (Whittaker et al., 2007)، این شماره در زوج های متاهل ٧٧% میباشد. در مطالعه استاتس و استراوس، شماره مردان ۶.۵٩% در مردانی است که با شریک زندگی مونث زندگی میکنند ولی ازدواج نکردهاند و ٨.۵٨% در مردان مزدوج. در مورد مردان، این شماره از اهمیت کمتری برخوردار است چراکه هیچ مطالعهای تا کنون تنها بر روی مردان قربانی خشونت خانگی تمرکز نکرده است. ولی این شمارهها نشان میدهند که سئوال های یک جانبه، در مورد خشونت دوجانبه اطلاعاتی به دست نمیآورد.
جدول ١ – خشونت خانگی در مطالعات | |||||
دوجانبه % | مونث % (٣) | مذکر % (٢) | گزارش خشونت خانگی % (١) | ||
۳۸٫۸ | ۳۵٫۶ | ۱۵٫۶ | ۱۵ | مزدوج | استاتس و استراوس ١٩٨٩، مطالعه خشونت خانگی |
(N=5,242)45.232.91235زندگی مشترک ولی غیر مزدوج۴۹٫۲۷۱٫۳۲۸٫۷۲۳٫۹وایتکر و همکارانش ٢٠٠٧، مطالعه ملی سلامت جوانان (سن ١٨ تا ٢٨)
(N=11,370)4928.721.618.4ویلیامز و فرایز ٢٠٠۵، مطالعه ملی
(N=3,519)59.725.614.613کاتانو و همکارانش ٢٠٠٨، مطالعه ملی زوجها
(N=1,635)47.4301632.4مورس ١٩٩۵، مطالعه ملی جوانان ١٩٩٢
(N=1,340)١) درصد موارد خشونت شریک زندگی گزارش شده در میان کلیه جمعیت تحت مطالعه. دیگر اطلاعات این جدول، درصدی از این تعداد میباشند.
٢) درصد مردان مرتکب خشونت خانگی شدیدتر (خشونت خفیف مرد علیه زنی که هیچ رفتار خشونت آمیزی نشان نمیدهد؛ خشونت شدید مرد علیه زنی که هیچ رفتار خشونت آمیزی نشان نمیدهد؛ خشونت شدید مرد علیه زنی که خشونت خفیف نشان میدهد)
٣) درصد زنان مرتکب خشونت خانگی شدیدتر (خشونت خفیف زن علیه مردی که هیچ رفتار خشونت آمیزی نشان نمیدهد؛ خشونت شدید زن علیه مردی که هیچ رفتار خشونت آمیزی نشان نمیدهد؛ خشونت شدید زن علیه مردی که خشونت خفیف نشان میدهد)
تاثیر خشونت خانگی بر مردان قربانی
باورهای کلیشهایِ «تئوری رفتارجنسیتی»، خشونت زنان را کمتر جدی تلقی میکند، همانطور که جانسون آن را «خشونت عادی در میان زوج ها» میخواند (Johnson, 1995). ولی شواهد این نتیجه گیری را تصدیق نمیکند. اطلاعات قبلی بر اساس مطالعاتی به دست آمده بود که از مردان سئوال های درست را نمیپرسد. وقتی سئوال ها درست پرسیده میشود، نتایج شگفتآوری به دست میآید. در یک کلنیک اورژانس در فیلادلفیا، ۶.١٢% بیماران مرد (که تعدادشان ٨۶۶ بود) قربانی خشونت خانگی بودهاند (Mechem, Shofer, Reinhard, Horing, & Datner, 1999). ۴٧% ایشان گزارش کرد که شریک زندگی مونث به او لگد زده، مشت زده، گازش گرفته و یا سعی کرده است خفهاش کند و ٣٧% ایشان گزارش کردند که شریک زندگی مونث علیهشان از اسلحه (سرد یا گرم) استفاده کرده است. نویسندگان گمان میکنند که تعداد واقعی میتواند از این هم بیشتر باشد ولی باید شمارش را هر شب در نیمه شب متوقف میکردند و موارد «آسیبِ شدید» را حذف میکردند. شمارش این موارد میتوانست به تعداد صدمههای ایجاد شده توسط شریک زندگی مونث بیافزاید. جالب اینجاست که بیشتر کلنیک های اورژانس از بیماران زن در مورد علت مجروح و مصدوم شدن سئوال میکنند که شاید خشونت خانگی باشد. ولی معمولاً از بیماران مرد چنین سئوالی پرسیده نمیشود. در یک کلنیک اورژانش در ایالت اوهایو، ٧٢% مردانی که اغراق کردند تحت خشونت خانگی واقع شدهاند، به ضرب چاقو زخمی شده بودند (Vasquez & Falcone, 1997). نویسندگان گزارش کردند که سوختگی در خشونت خانگی در مردان به اندازه زنان متداول است.
کوکر و همکارانش (Coker et al. 2002) اطلاعات به دست آمده از مطالعه ملی خشونت علیه زنان (که در آن ۶٧٩٠ زن و ٧١٢٢ مرد شرکت داشتند) دوباره بررسی کردند که رابطه بین سوء استفاده فیزیکی، جنسی و روانی و تاثیرات روانی و فیزیکی آن بر روی شخص ارزیابی کنند. آنها به این نتیجه رسیدند که تاثیر سوء استفاده فیزیکی و روانی بر زنان و مردان یکسان است. آنها هشدار دادند که مردان ممکن است مرتکب خشونت خانگی هم باشند و سلامت روانشان احتمال دارد در اثر سوءاستفادهای باشد که خودشان انجام دادند. جالب این است که در مورد زنان این تئوری را ارائه نکردند.
بررسی دوباره مطالعه کلی اجتماعی کانادا (که ٢۵ هزار و ٨٧۶ نفر در آن شرکت کردند) توسط لاروش (Laroche, 2005) این تئوری را رد کرد که خشونت خانگی تاثیرات منفی روی مردان نمیگذارد. همچنین، گرچه کلیه اطلاعات مربوط به قربانیان مرد همیشه در دست نیست، ولی بر اساس اطلاعات موجود، تاثیر خشونت خانگی بر قربانیان زن و مرد یکسان است. لاروش گزارش کرد که ٨٣% از مردان احساس میکردند که به علت خشونت یک جانبه شریک زندگی مونثشان در خطر مرگ هستند؛ ٧٧% زنان از خشونت یک جانبه شوهرشان چنین ترسی داشتند. در میان مردان تحت خشونت، ٨٠% گزارش کردند که فعالیت های روزمرهشان مختل شده است (٧۴% زنان تحت خشونت چنین گزارشی داشتند)؛ ٨۴% این مردان تحت معالجه قرار گرفتند (و ٨۴% زنان) و ۶٢% مردان برای مشاوره به روانشناس مراجعه کردند (و ۶٣% زنان). بنابرین در یک مطالعه گسترده ملی که نماینده جامعه ملی است، واکنش قربانیان زن و مرد یکسان است. تنها تفاوت این است که بررسیهای پیشین که بر اساس «تئوری رفتارجنسیتی» انجام شدند، از مردان در مورد خشونت خانگی سئوال های لازم را نمیکردند.
مردانی که تحت خشونت شریک زندگی قرار دارند، به علاوۀ صدمههای فیزیکی، از مشکلات روانی هم رنج میبرند، گرچه به طور متوسط احتمال مصدوم شدن مردان کمتر از زنان است (Archer, 2000). یک مطالعه از ٣۴۶١ دانشجوی مرد در مکان های مختلف نشان داد که قربانیان خشونت شریک زندگی با علائم اختلالات استرس پس از سانحه (Post-Traumatic Stress) رابطه دارد. قربانیان خشونت خانگیِ شدیدتر علائم شدیدتری از این اختلالات از خود نشان میدادند (Hines, 2007). یک پژوهش دیگر از مردان در یک کلینیک این نتایج را تایید کرد. مردانی که تحت «خشونت عادی در میان زوج ها» قرار داشتهاند به احتمال بیشتری از اختلالات استرس پس از سانحه رنج میبرند تا مردانی که تحت خشونت شریک زندگی قرار نداشتند (٢.٨% نسبت به ١.٢%)، ولی بیشترین مردانی که علائم این اختلالات را نشان میدادند (٩.۵٧%) در شرایط تروریسم خانگی بودهاند (Hines & Douglas, 2011).
سال ها پس از انجام پژوهش های مختلف بر روی زنان تحت خشونت خانگی در پناهگاهها، بالاخره چند پژوهش در این رابطه روی مردانی انجام گرفت که در رابطه با خشونت شریک زندگی تقاضای حمایت میکردند. با استفاده از نمونهای (sample) از مردانی که با خط تلفن خشونت خانگی در ایالت نیوهمپشر تماس میگرفتند (که تنها خط تلفن اورژانش برای مردان تحت خشونت در امریکای شمالی است)، دنیز هاینز (Hines, Brown, & Dunning, 2007) نظریهای در مورد مردان تحت خشونت شریک زندگی ارائه کرد. هاینز و داگلس (Hines and Douglas, 2010) گزارش کردن که در این پژوهش در مورد مردان قربانی، ٢٠% خشونت شدیدی تجربه کردهاند (خفه کردن، استفاده از چاقو، سوزاندن با آب جوش و حمله به آلت تناسلی مرد). همچنین ٩۵% زنان مرتکب خشونت خانگی، عمل هایی انجام دادند که مرتبط با تروریسم خانگی هستند. (تهدید به مرگ کردن، تهدید حیوان خانگی، نمایش دسترسی به اسلحه، شکستن وسائل، تهدید شکایت به دادگاه کیفری، گزارش به پلیس و شکایت خشونت خانگی و استفاده از دادگاه برای دریافت حکم سرپرستی کامل کودکان). ٧٨% از مردان مصدوم میشدند که به طور متوسط عبارت بود از ١١ صدمه مختلف (Hines, 2007). هاینز و داگلس (Hines and Douglas, 2011) نمونهای از اجتماع در نظر گرفتند که نتایج به دست آمده از خط تلفن مخصوص مردان در مورد خشونت خانگی را با آن مقایسه کنند. پس از بررسی این نمونه آنان به این نتیجه رسیدند که متدوالترین شکل خشونت شریک زندگی «خشونت عادی در میان زوج ها» میباشد. ولی بررسی مردانی که در این مورد تقاضای حمایت کردند، به نتایج متفاوتی میانجامد (p.51). زنان شریک زندگیِ این مردان، ۵ تا ۶ برابر بیشتر از خشونت فیزیکی و خشونت شدید روانی و همچنین رفتارهای کنترل مردان استفاده میکردند (به گزارش مردان). بر اساس چند پژوهش (e.g., McDonald et al., 2009; Hines & Douglas, 2010) نسبت انجام اعمال خشونت آمیز در این مردان شبیه نسبت خشونت زنانی بود که در پناهگاه زندگی میکردند. در واقع این مردان مثل آینه رفتار زنان تحت خشونت را از خود نشان میدادند، یعنی برعکس نقش های جنسیتی که جانسون گزارش میکرد. وقتی برای تقضای حمایت به برنامههای خشونت خانگی مراجعه میکردند، ۶۴ این مردان گزارش کردند که به ایشان گفته شده است که مقصر واقعی و علتِ خشونتْ خودشان هستند. «تئوری رفتارجنسیتی» هرگز وجود مردان قربانی را تصدیق نکرد و یکی از دلایلش این است که برای مردان پناهگاه وجود ندارد و در نتیجه مردان تحت تحقیق قرار نمیگیرند.
سیستم دادگاه کیفری
دادگاه کیفری نیازمند مجرم و قربانی است. مردم یا به گروه اول تعلق دارند یا به گروه دوم. پس تعجبی ندارد که پلیس هم به همین گونه با خشونت دوجانبه برخورد میکند. دبورا کاپالدی و همکارانش یک تحقیق اساسی در این زمینه انجام دادند (Capaldi et al., 2009). به عنوان بخشی از پروژه مطالعۀ جوانان اروگون (Oregon Youth Survey) آنها بر روی ١۵٠ زوج جوان مطالعه کردند.طبق گزارش زوجهایی که خشونت دوجانبهای را تجربه کردند که در طی یک حادثه شدت گرفت و سپس به پلیس اطلاع دادند، در ٨۵% مواقع مرد دستگیر شد. باید اضافه کرد که در طی حادثه تحت بررسی، اندازه خشونت مرد از زن بیشتر بود؛ ولی پیش از آن حادثه، روند خشونت به نحوی بوده است که خشونت دوجانبه و به همان اندازه از جانب مرد و زن اعمال میشده است. براون به این نتیجه رسید که احتمال اینکه مردان برای خشونت دوجانبه بازداشت و محاکمه شوند بیشتر از زنان است (Brown, 2004). مثلاً در مواردی که هیچ یک از دو نفر مصدوم نشدند، احتمال محاکمه مردان ١۵ برابر زنان بود (۶١% برای مردان و ٨.٣% برای زنان). هنینگ و رناور به این نتیجه رسیدند که احتمال بازداشت مردان بیشتر از زنان است حتی اگر دیگر عوامل (از قبیل بازداشت پیشین) شبیه هم باشد (Henning and Renauer, 2005). بعد از بازداشت، مردان با عواقب بدتر مواجه شدند: ٨۵% مردان محاکمه شدند ولی تنها ۵.۵٣% زنان (همان تحقیق).
همچنین مردان مظنون به ارتکاب خشونت خانگی با رفتار سختتری از جانب سیستم دادگاه کیفری مواجه میشوند. ولی مردانی هم که تقاضای حمایت میکنند با رفتار مشابهی برخورد میکنند. راسل به این نتیجه رسید که احتمال دریافت حمایت برای مردان از زنان کمتر است (Russell, 2012). این نشان میدهد که قربانی بودن مردان در دادگاه جدی گرفته نمیشود و این دیدگاه وجود دارد که مردان نیازی به محافظت ندارند. این یکی دیگر از مشکلات «تئوری رفتارجنسیتی» است که در آموزش نیروی پلیس هم رخنه کرده است. این تعصبات و اکراه مردان از گزارش کردن خشونت شریک زندگی موجب میشود که تحقیقات بر اساس آمار سیستم دادگاه کیفری گمراه کننده باشد چراکه خشونت زنان کم تخمین میزند و همچنین خشونت دوجانبه را کمتر از آنچه هست نشان میدهد.
ادراک از خشونت خانگی
پژوهش روی مردم عادی (Sorenson & Taylor, 2005) و روی روانشناسان (Follingstad, DeHart, & Green, 2004) نشان میدهد که باورهای کلیشهایِ سرچشمه گرفته از «تئوری رفتارجنسیتی» در تمام جامعه فراگیر است: هر دو گروه باور دارند که اگر مرد و زن مرتکب امر یکسانی شدند، مرد بیشتر پرخاشگر است و به مداخله پلیس بیشتر نیاز هست. قربانی بودنِ مردان به اندازه زنان جدی گرفته نمیشود. بدون در نظر گرفتن صدمات و دیگر اثرات منفی، مردم جامعه بر این باورند که خشونت شریک زندگی زن علیه مرد کمخطرتر است و احتمال کمتری دارد که به قربانیِ مذکر آسیب برساند (see, White & Dutton, 2013).
باروهای کلیشهای جنسیتی، ادراک ما را در مورد جدّیت و نتایج مطلوب خشونت خانگی تحت تاثیر بسیار زیادی قرار میدهد. یک مطالعه که در آن به طور تصادفی (randomly) با ٣۶٧٩ ساکن شهر لوس آنجلس از راه تلفن تماس گرفته شد، به این نتیجه رسید که اگر مرد مرتکب عملی شد احتمال اینکه مردم آن را سوءاستفاده بدانند بیشتر است (Sorenson & Taylor, 2005). این در تمام گروههای اجتماع (socio-demographic groups) واقعیت داشت و شامل عملهایی میشد که سوءاستفاده روانی نامیده میشوند و نه فیزیکی. به علاوه، پاسخ دهنده های این تحقیق گزارش کردند که عمل مرد باید واکنشی به دنبال داشته باشد (مثلاً باید غیرقانونی شناخته شود). این عمل ها شامل مشت زدن و فردی را برای ارتباط جنسی تحت فشار قرار دادن میشدند.
بدتر از آن اینکه حتی در روانشناسان هم این تعصب جنسی دیده میشود (Follingstad et al., 2004). ٢ سناریو در مورد سوء استفاده روانی به ۴۴٩ روانشناس داده شد که ۵۶% ایشان مرد و میانگین (median) سنی آنها ۵٢ سال بود. در یک سناریو فرد پرخاشگر مرد بود و در دیگری زن. روانشناسان تخمین زدند که رفتاری که از مردان سر میزد آزاردهندهتر و شدیدتر از همان رفتار که از طرف زنان اعمال میشد. عوامل مربوط به زمینه هر سناریو (از قبیل تداول انجام عمل در طول زمان، قصد از انجام آن و ادراک طرف متقابل از آن عمل) در نتیجهگیری روانشناسان اثری نداشت. رفتارهایی که در مردان «بسیار آزاردهنده» رتبه بندی میشدند عبارتند از: دائماً در مورد اینکه فرد کجاست سئوال کردن، اجازه ندادن که به افراد هم جنس نگاه کند، دشنام دادن یا تهدید کردن به فرستادن شخص به زندان یا کلینیک بیماران روانی. روانشناسان زن و مرد به طور یکسانی چنین رفتاری را رده بندی کردند. در مطالعه سورنسون (Sorenson) و فالینگستاد (Follingstad)، قضاوت در مورد رفتارهای یکسان به نحوی بود که اگر از طرف مرد نسبت به زن اعمال میشد، عمل بدتری به نظر میرسید.
فالینگستاد و همکارانش نتیجه گیری کردند که به علت باورهای کلیشهای، مردم مردان و خشونت را مرتبط میدانند و خشونت شامل سوءاستفاده روانی نیز میشود (Follingstad et al., p. 447). متاسفانه چنین سوء تفاهمی در میان مردم متداول است و مشکلات جدی به وجود میآورد. در یک پژوهش، کونتس، لیدز و مالوی به این نتیجه رسیدند که در اتاق های اورژانس، دائماً احتمال خطرناک بودند زنان کمتر از آنچه باید پیشبینی میشود (Coontz, Lidz and Mulvey, 1994). پیشبینی اینکه مردان رفتار خشونت آمیز نشان نخواهد داد در ٧٠% مواقع درست بود، ولی پیشبینی اینکه زنان رفتار خشونت آمیز نشان نخواهد داد تنها در ۵۵% مواقع درست بود. اسکیم و همکارانش رفتار ١۴٧ کارکنان کلنیک را بررسی کردند که احتمال رفتار خشونت آمیز ۶٨٠ بیمار را در اتاق اورژانس بخش روانی را ارزیابی کنند. توانایی روانشناسان مرد و زن در پیشبینی رفتار خشونت آمیز زنان بسیار محدود بود (Skeem et al., 2005, p. 173). برای زنان دو برابر مردان این وضعیت وجود داشت که به عنوان کمخطر شناخته شوند ولی در آینده دوباره به اعمال خشونت آمیز دست بزنند. مقیاس خشونت، رفتار خشونت آمیز فیزیکی بود: اینکه بیمار دستش را روی دیگری بلند کند به قصد اینکه به او صدمه بزند یا اینکه در دست اسلحه داشته باشد (p. 178). این نتیجه گیری در تمام گروههای مطالعه شده صدق میکرد و به نوع خشونت ارتباطی نداشت. به عبارت دیگر هم در مورد خشونت عادی درست بود و هم خشونت شدید. در ارزیابی خطر مک آرتور (MacArthur Risk Assessment) از بیماران روانی که اطلاعاتش منتشر شده است، رابین و همکارانش به این نتیجه رسیدند که احتمال رفتار خشونت آمیز مردان و زنان در یک سال پس از مرخصی یکسان است (Robins et al., 1987). آنها کمتر تخمین زدن خشونت زنان را به این امر مرتبط میدانستند که دیده نمیشود؛ چرا که بیشتر در خانه و علیه اعضای خانواده انجام میگیرد (p. 182).
تغییرات در پذیرش و ادراک جامعه از خشونت خانگی توسط زن و مرد با سرعت یکسانی انجام نگرفته است. در طی ٢۶ سال (از سال ١٩۶٨ تا ١٩٩۴) پذیرش خشونت توسط مرد نسبت به شریک زندگی زن بسیار پایین رفت: از ٢٠ به ١٠%. ولی پذیرش خشونت توسط زن در همان مدت همانطور باقی ماند: ٢٢% (Straus, Kaufman Kantor & Moore, 1997). نویسندگان اظهار میدارند که تلاش برای محکوم کردن خشونت زن به اندازه تلاش ها برای محکوم کردن خشونت مرد نبوده است.
مسئله حق سرپرستی از کودکان
«تئوری رفتارجنسیتی» در احکام مربوط به سرپرستی کودکان معنای عدالت را به تمسخر گرفته است. در ذهن مشاوران اجتماعی که موارد سرپرستی را ارزیابی میکنند، مردها تنها والدینی شمرده میشوند که باید خشونت بالقوهاش علیه کودکان بررسی گردد؛ پرخاشگران همیشه مرد هستند و در طی بررسی دورغ میگویند؛ مردانِ سوءاستفاده کننده در دادگاه منازعه میکنند (Bancroft & Silverman, 2002; Jaffe, Johnston, Crooks, & Bala, 2008; Jaffe, Lemon, & Poisson, 2003). جف و همکارانش ادعا میکنند که «٣٠ تا ۶٠% کودکان که مادرشان سوء استفاده را تجربه کرده اند احتمال دارد خودشان هم سوء استفاده را تجربه کرده باشند» (Jaffe et al., 2003, p. 30). در واقع آمار واقعی حدود ۴ تا ۶% است و آن هم تنها وقتی تنبیه بدنی (زدنِ باسن کودک) به عنوان سوء استفاده فیزیکی شناخته شود (Appel & Holden, 1998). جف و همکارانش از راه بررسی اطلاعات به دست آمده از یک پناهگاه زنان به نام “بنکروفت” به این نتیجه رسیدند، پناهگاهی که طبق حکم دادگاه برای زنان تحت خشونت مردان تاسیس شده است. مشاوران اجتماعی که این کتاب ها را میخوانند به مردها و تنها به مردها مظنون میشوند و توقع دارند که مردان دروغ بگویند. این کتاب بیشتر شبیه به دستورالعمل «شکار جادوگرها» است که بر اساس اطلاعات واقعی نوشته نشده است. نویسندۀ ارشد این مقاله به شدت از این نوشتهها انتقاد کرد. (Dutton, 2005; 2006; Dutton, Hamel, & Aaronson, 2010; Dutton & Nicholls, 2005). جای تاسف بسیار است که چنین نظرات اشتباهی بر احکام دادگاه در مورد سرپرستی کودکان تاثیرگذار بودهاند. از آنجایی که مدارک و شواهدی در دفاع از «تئوری رفتارجنسیتی» وجود ندارد، این نویسندگان باید تشویق شوند که نقاط ضعف تحقیقهایشان را به طور علنی اعلام کنند.
وزارت بهداشت کانادا تحقیقی در مورد بدرفتاری با ١٣۵ هزار و ۵٧٣ کودک انجام داد. مطالعهای در مورد این تحقیق انجام و توسط چاپخانه «کلیرینگ هاوس» ملی در مورد خشونت خانگی منتشر شد (Trocme et al., 2001). این مطالعه اطلاعات مربوط به سوء استفاده فیزیکی، سوء استفاده جنسی، غفلت، بدرفتاری روانی و «بیش از یک دسته سوء استفاده» در جامعه را بررسی کرد. موارد سوء استفادۀ گزارش شده به ٣ دسته تقسیم شدند: اثبات شده، مظنون و اثبات نشده. موارد اثبات شده (بین ۵٢ تا ۵٨%) به طور کلی به نسبت مذکر یا مونث بودنِ مجرم تغییر نمیکنند. در مقایسه با پدران بیولوژیکی، مادران بیولوژیکی احتمال بیشتری برای ارتکاب خشونت فیزیکی علیه کودکان دارند (۴٧% برای مادران، ۴٢% برای پداران) و همینطور غفلت از کودکان (٨۶% برای مادران، ٣٣% برای پدران)، بدرفتاری روانی (۶١% برای مادران، ۵۵% برای پدران) و بیش از یک دسته سوء استفاده (۶۶% برای مادران، ٣۶% برای پدران). تنها در مورد سوء استفاده جنسی پدران بیولوژیکی احتمال بیشتری برای ارتکاب آن علیه کودکان دارند (١۵% برای پدران، ۵% برای مادران).
اداره کودک و خانواده ایالات متحده اطلاعات نمونۀ گستردهتری را که شامل ٧١٨ هزار و ٩۴٨ مورد سوء استفاده از کودکان میشد، جمع آوری کرد. گدیوسی تحقیقی روی این اطلاعات انجام داد و گزارش کرد که در سال ٢٠٠۵ احتمال سوء استفاده از کودکان توسط زنان بیش از ٣.١ برابر آن توسط مردان است. زنان مرتکب ۵٨% سوء استفاده از کودکان بودند (Gaudioisi, 2006). وقتی به تنهایی عمل میکردند، احتمال سوء استفاده از کودکان توسط مادران بیولوژیکی دو برابر آن توسط پدران بیولوژیکی است. مادران همچنین مجرمان اصلی قتل کودکان بودند. همانطور که در قبل اشاره شد، مکدونالد و همکارانش نتیجه گیری کردند که برای کودکان خطر خشونت توسط زنان یا مادر ٢ و نیم برابر خطر خشونت توسط مردان یا پدر میباشد (McDonald et al., 2006). بار دیگر نتایج به دست آمده از گستردهترین و قویترین پژوهش ها، گوینده مطلبی است که بسیار با نتیجه گیری “جف” و” بنکروفت” تفاوت دارد.
نتیجه
هم قربانیان مرد و هم مجرمان مرد، در نتیجۀ خشونت خانگی با وضعیت وخیمتری مواجه میشوند. مردان مرتکب خشونت با مجازات های سنگینتری مواجه میشوند. قضاوت در مورد آنان این است که توانایی بیشتری برای ترساندن و یا آزار دادنِ شریک زندگی مونث دارند. این حتی در مورد مردانی صدق میکند که در خشونت دوجانبه شرکت داشتهاند. مردان تحت خشونت هم تجربه بسیار بدتری از زنان دارند چرا که احتمال اینکه به ایشان برچسب پرخاشگر زده شود بیشتر است. همچنین به احتمال بیشتری با آنا با سوء ظن رفتار خواهد شد. صدمات واره بر آنها کوچک شمرده خواهد شد. بررسی و تصمیمگیری در مورد سرپرستی کودکان به طور اشتباه و با این فرضیه انجام میگیرد که مرد تنها منشاء تهدید خشونت فیزیکی علیه کودکان است. طرز فکر در این مورد به بررسی مجددی نیاز دارد که بر اساس شواهد و واقعیت باشد و تنها باورهای کلیشهای را تکرار نکند.